Saturday, November 08, 2008

... می دانی و می دانم


می دانی تب کردن های این شب ها را؟
می دانم تقدس نگاهت را وقتی به واژه هایم خیره می شود
می دانی سوگند چه خوردم؟
می دانم اعتماد دستانت را وقتی از آغوش مهربانم گذشت
می دانی گم شدن یعنی چه؟
می دانم که گاه گاهی به رسم قدیم بالا را نگاه می کنی
می دانی هنوز سر به هوا به خیابان می زنم عجیب؟
...می دانم که برگه ها را باد برد
می دانی نمی دانم هایم همه می دانم شده؟
می دانم که همه چیز نزدیک است
می دانم روزی که سلامم سیب کاشت گوشه ی گونه هایت
می دانم روزی را که همه فهمیدم من عاشقم
به سردی اجباری چشمانت که می دانم قدم هایت چه شوقی داشتند
و دستانت چه لرزشی وقتی من در دایره ی نگاهت ثبت می شدم
تنها با فشار یک دکمه ی کوچک
برای این که می دانی و می دانم سپاس
من ستونی را که همه ی حجم سنگین غمت را لرزید 
من ستونی را که همه اتاقی که من را متولد کرد را تابید
آن روز سبز می کنم
که تو شیشه شدی
قلبت اندازه ی مشت من بود
کوچک با ابعاد بی انتها