Sunday, September 07, 2008

Your hands are mine whenever I want...

مرور لحظه های ِ سپری شده مرا اوج می سپارد به آغوش ِ نداشته ات. به حسی که باورش کردم هر جا باشد مال ِ من است. هر کسی که در آن جای گیرد متعلق به من است. پلک هایت که در عبور از مرز ِ خاطرم سنگین می شوند به نشانه ی خداحافظی همه ی خواستگاه ِ من است. گردی چشمانی که از پشت ِ شیشه ای ِ عینک به واژه هایم تمسخر نشان می داد اشتیاق ِ من است برای ِ نوشیدن ِ همه ی ابهام لحظه ات که مرا با تمام ِ بی تفاوتی اش می خندید به علامت ِ بیهودگی اما می دانست من بیهوده نیستم که هستم سرشار از عشق ِ نابی به نام ِ تو !
و معشوقه ای که مرا سیب نداد و من همیشه او را سپاسگزارم. من که پایم پیچ خورد و صورتم مدام سرخ ِ شاتوت های ِ باغچه. گونه های ِ چال افتاده ام سرخ می شدند با هر نگاهی انگار نوازشی می شدم عجیب. تمام نشدنی است حس ِ باورم از تو که مرا برای ِ دوست داشتن ِ کسی آماده کرد. کسی نمی تواند این معجزه را باور کند جز حس ِ گس ِ احساس ِ من. که تو آن را نادیده گرفتی و من خوشحالم. اگر مدام می روم به مرور روزهای گذشته تنها به این است که تو را در گذشته دارم می دانمت اکنون اما هیچ تصویری نخواستم جز همان فولدر ِ عکس های ِ قدیمی ... برای ِ کسی که می دانمش زیباست. شاید تو باشی. کسی که اسمش ابتدای ِ آسمان است و فیروزه ای نقاشی شده در ذهن ِ من. آسمان ِ فقط مال ِ من؟ می دانم نمی دانی داشتنت را که دارم. شاید باورش را نتوان که من قانعم به همین چهارگوش تا برایت از لحظه هایم که صدای ِ گنجشک می پیچد بخوانم از ثانیه هایی که دورند از تو و رشد می کنند مدام تو را به کاغذ ِ وجودی ام می نگارند. به نام ِ کسی که همزاده ی هبوطی ام بود و هست. نمی خواهم روالی را که کم کند از غیر عادی بودن ِ حضورت. تو برای ِ دست های ِ کوچک ِ جوجو عظمت ِ نامنتاهی ِ بی تکراری که از لا به لای ِ طرح ِ انگشتانم شبنم ِ افکارت می چکد. عاشق را تنها برای ِ معشوقش انکاری نیست. من بیزارم از آدمک های ِ چوب کبریتی اما اکنون همه را مترود کردم از این جا. مدت ِ صبوری پایان یافت و من باز اینجا هستم روبروی ِ بینهایت ِ فردا. چه باشی چه نباشی. یک جایگاه ِ همیشگی با همان قرارهای ِ همیشگی. پشت ِ پنجره ی پر حباب ِ بالای ِ سرت که دیگر نیست. صدایت را نمی شناسم اما با ضرب آهنگ ِ تارهای ِ صوتی ِ تو زندگی کردم و موسیقی ِ اینجا را نواختم تنها برای ِ اثبات ِ ثانیه هایم. آرامم بسیار. آمدنم بهانه ای نداشت جز اتفاق ِ ساده ی فیروزه ای ِ یک آینه و من آن را نمی شکنم به هیچ قیمتی. می دانم روزی سلام می کنم اما تنها نه ! دستان ِ کوچکی ِ فرزندی هم نام ِ تو دستانم را می فشارد به تو نگاه می کند، نمی شناسی اش، می خندد گونه اش چال می شود و تو به یاد می آوری جوجه ی سال های ِ گذشته را.