Wednesday, September 03, 2008

اکنون انتهای تابستا ن است

من برگشتم. یعنی بودم هااا. اما اینجا نبودم. سلااااااااااااااااااااااام به سیب، سپیدار و یه کنج ِ خلوت. سلام به یه مهراوه که هنوزم هست عزیز ِ دل. گوشه ی دنجی از سمت ِ چپ ِ سینه ام. راستی حالت خوبه؟؟؟ من که خوبم اما کمی دل تنگ شده برای قدم هایت. هنوزم ادای ِ راه رفتنت ورد ِ زبانم هست. من به قول ِ خودم وفا می کنم. تا ابد اینجام. همین یه چارگوش که مال ِ تو بوده، هست و خواهد بود.
آسمان ِ فیروزه ای ِ مال ِ من! هر کجا که باشی اینجا مال ِ نگاه ِ توست. حتی اگر نباشی و نبینی. این رسالتی است که خاموش نمی ماند. اگر نبود واژه های ِ مال ِ تو، چون من نبودم در این دنیا. اما اکنون زنده ام. کسی مرا زنده کرده که دوست داشتنیست. بیشتر از خودم مرا دوست دارد. آمدنم به بهانه ای نیست که تمام ِ بهانه ی اینجا همان سه سال ِ پیش در آن حیاط ِ عرفان شکل گرفت و تو همان نقطه ی هبوطی ِ من بودی، هستی و خواهی بود. می خواهم ثابت کنم که عشق ماندگاری ثانیه هاست. غصه نمی خورم برای قصه ای که ساختیمش. لذت بخش بود تمام ِ لحظه هایی که می شد داشت و نخواستم که بشه داشت. روزهایی که می گذره انتهای ِ تابستان ِ و من بی پروا دوست داشتنی شدم. آخر می خواهد پاییز شود؛ فصل ِ اساطیری ِ وجودیت ِ تو و الهام ِ ذکر ِ عاشقانه ی یک واژه که تو شدی برایم باران ِ ماه...
هنوزم دل نگرانی هایم پایان ندارد وقتی از تو دورم.
اگر نبودم واژه هایم محفوظ مانده. دلم برای ِ نگاهت تنگ است و سرمای ِ نفس هایت را طلب دارد تا دوباره مست شود بی بهانه. صادقانه تو را خواهم داشت در همیشه نبودنت من هستم جاری.