Monday, September 22, 2008

پاییز آمد ، سلام

من که سال را با خداحافظی آغاز کردم. و خداحافظی شد همه ی احساسم که به کسی داشتم. سلام هایم بی جواب ماند و لحظه هایم پر باران . انتظاری نیست از عبورهای پیاپی. من دستانم را سپردم بی مهابا و می سپارم نگاهم را به اندوه ِ نگاهش. به ابهامی که می فهمیدم سرانجامش را به علاقه ای که می پرستیدم ابتدایش را. هنوزم حس ِ علاقه کافیست هنوز هم رمز ِ نوشته هایم باقیست. خداحافظی ها معنای ظاهرند تا آسوده باشند گوش های ِ تیز شده. تا مبادا دلهره یابند دزدانی که مرا دزد نامیدند. من سیبم را نچیده سپردم به دستان ِ خدا. همان نوازشگری که مرا آموخت دوستت بدارم. اگر نمی ماند وقتی ثانیه ها جریان همیشگی دارند و من همواره تو را به خاطر دارم قشنگ ترین اتفاق ِ بیست سالگی ام. جاودانه ای مغرور. اگر به جان و دل می سپارم به خود ببال چون بالیدم به همه ی اخم ابروان ِ ساکتت.
وقتی پاییز می آید ناخودآگاه بی پروا می شوم. و بی بهانه تو را صبوری می کنم.