Wednesday, November 12, 2008

Just Keep Pace With Me...


در امتداد خطوط سایه
دستانم کلاغ می شود
و گاهی هم روباه
و یک بار خرگوش
روزی که سایه ها دراز بودند به بلندای درخت توت
من نفس می کشیدم
دست هایم باز و با سایه ام قایم موشک بازی می کردم
تا اینکه زمین سنگ فرش موجودیت دیگری را شاهد شد
چیزی شبیه یک سایه
من محو نزدیک شدنش بودم
داشت می آمد
یک آن یاد قطره های آن روز افتادم
باران سختی گرفته بود چشمانم
من ترس نداشتم اما قلبم با صدایش هشدار می داد
خطر
موجودیتی عجیب در حال نزدیک شدن است
سایه اش از من بلند تر بود 
اما تنه ی درخت هم نبود
سنگ فرش ؛ تصویر محوی از پیچش موهایش می داد
تازه فهمیدم موجودیست با موهای گیلی گیلی
خطر هنوز هشدار میداد
من هم که صدای تپش قلبم را سنفونی وار می شنیدم
ناگهان روی سنگ فرش سایه آمیخته شد 
و من تنها سایه ی خودم را می دیدم
کجا رفت راستی؟؟
در جست و جوی کودکانه 
دستی سرم را گرداند
من دیگر نگاهم سنگ فرش را نمی دید
نور تیزی از آفتاب در شیشه ای عینکی پلک هایم را بست
موجودیتی گویا تحقق یافت
خم که شدم 
خودم را در چشمانش دیدم
گیج و بی دست و پا
خیره به گردی نگاهی 
شاید از جنس برگ
و شیرینی توت
...
او نقش سیب را بر گونه ام نگاشت
.
.
.