Monday, February 06, 2006

ماه یازدهم


در باز شد، و او با فانوسش به درون وزید

زیبایی رها شده ای بود ، و من دیده به راهش بودم
رویای بی شکلِ زندگی ام بود
عطری در چشمم زمزمه کرد . رگهایم از تپش افتاد
همه ی رشته هایی که مرا به من نشان می داد
در شعله ی فانوسش سوخت
زمان در من نمی گذشت
او فانوسش را به فضا آویخت . مرا در روشن ها جست . تارو پود اتاقم را پیمود
وزشی می گذشت، و من در طرحی جا می گرفتم ، در تاریکی ژرفِ اتاقم پیدا می شدم
پیدا ، برای ِ که؟ او دیگر نبود
آیا با روح ِ تاریکِ اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ هایم جا به جا می شد
حس کردم با هستی ِ گم شده اش مرا می نگرد
!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home