Wednesday, June 14, 2006

ماه چهل و يكم

مهراوه‌ي حضور من !
آخر مگر نمي داني بي تابي تو برايم رنج نبودن‌ها را تداعي مي كند. ياد روزهاي سست قدم هاي بي رمقت كه چگونه آينه شده بودي. چه اتفاقي افتاده كه شكسته اي؟ مگر نمي داني اين بي حضور، تاب بي قراري هاي مكررت را ندارد. حسرت مي خورد وقتي در اين روزهاي گوشه گيري ِ آينه نمي تواند به موهايش شانه بزند. نمي تواند مرهم باشد هميشه درد بوده هميشه عذاب حضور بوده. كاش مي شد حضور داشت بدون ترحم، بدون ترك برداشتن قيمت ِ حتي يك آينه. همراه با ترنم يك دنيا بيست سالگي كه انتظار مهرش را مي كشم. دوازدهمين روز. درست است هنوز تجربه نكردم اما پونه‌هاي باغچه ي پرند، آسمان ليلا، سوداي بي دغدغه، اميد فيروزه اي، اين همه بيست سالگي پرشكوه! ببين ترنم حضورشان مي بردت به حضور. اما نبار. تو باران ندان چيست. من مي بارم تا تجربه ي باريدن با من باشد. آخر شانه هاي بي تكيه گاه مي شكند زير باران پر از درد. من بشكنم هزار بار آسان تر از ديدن شكستن باران توست . با هر بار دميدن، آرزوي سرد باران دلت ذكر شبانه ام شده.
ديگر تواني از گفتن نيست. ديگر بايد سكوت كرد. اعتراف كنم واژه كم مي آورم. واژه ها نمي خواهند به قلمم دل بسپارند. مي ترسند از اين همه نگاه غريبه مي ترسند تا مبادا دزديده شوند بي حرمت. اما سكوت بهترين واژه ي گفتن تمامي هاست. تكرار اسم ساده ي تو بود كه سكوت تنهايي ام را معنا كرد

1 Comments:

At 12:56 PM, Anonymous Anonymous said...

عزیزم
........
و تو هرگز مگو با من
از غربت لحظه های شمعدانی کوچکت در تنهایی گلدان
و بی نفسی قاب دلتنگیت روی تنهایی دیوار

که من خوب می دانم
نیاز احساس را برای دلتنگی
و نیاز حنجره را برای زمزمه

و من خوب می دانم
احساس ماهی کوچک تنها را
وقتی دچار آبی دریای بی کران باشد
...

 

Post a Comment

<< Home