ماه سی وهشتم
خدایا سلام
شب مقدسی است
خوانده اند مرا
باد این آغازگر امیدها نفیر رسای دعوتی را در گوشم زمزمه کرده است
هجوم دل آسای رفته از یادی را در نظرم تداعی کرده است
باربد گفت که احساس بود آنچه باید می دیدم
از برم گذشت آنچه باید می شنیدم
پرواز نکردم
رویای پرواز پر و بالم داد
****
اون شب یادت ِ ستاره شده بودی. یادت ِ نگاهت کردم، گفتم از بهشت برای من چی داری؟ گوشه ی حیاط رو نشون دادی گفتی آسمان! توی دستات گرفتیش، دوباره نگاهت کردم با تعجب، گفتی نمی خوای خدات رو نمی گیری از من؟ یادت ِ گفتم یه دنیا آسمون بهم دادی بعدش کلی خندیدی و گفتی: داشتی، گمش کرده بودی. تا گفتم مال ِ خودم ِ دیگه، بغض کردی، قورتش دادی. هیچی نگفتی. از سکوتت فهمیدم. رسالت بر من تمام شد. باز هم امانت. باز دل بستن و جدا شدن. باز تکرار جاده ی شیخ زاهد که تا محو گنبد ِ فیروزه ایه خدا شدم دست هاش رها شد رفت روی بام سفالینش نشست، انارهای آبی و سفید رو برام سُر می داد پایین. هول شده بودم ترسیدم بیفته. بهم گفت زیر پاهات رو نگاه کن. چنان محو سنگ فرش حیاط، چمن های خودروی ِ شبنم زده بود که بلند بلند فریاد می زدم، خدایا چقدر لطیفی، چقدر ظریفی. شروع کردم به رقصیدن زیر قطره های خدا. صدام کرد سرم رو که بلند کردم، نبود. یه جاده نگاه کردم، یه جاده. دوچرخه ی بی سرنشین رکاب زنان داشت خودش رو به ماه می رسوند. دیگه پاهام نمی دوید. فقط ایستاد، نگاه کرد، اشک ریخت، دست تکون داد ...رفت! نشانی از شبی داد که از ماه بوی کتان ِ سوخته می آید. دیدن ِ دوباره لذت عجیبی داشت.مثل همون آبنبات نعنایی که توی حیاط ِ خدا بهم داده بودی. خدایا ببین هنوز گوشه ی لپم نگهش داشتم تا آخر ِ دنیا آب نشه.
روزی خواهی آمد و پیامی خواهی گفت.
خوانده اند مرا
باد این آغازگر امیدها نفیر رسای دعوتی را در گوشم زمزمه کرده است
هجوم دل آسای رفته از یادی را در نظرم تداعی کرده است
باربد گفت که احساس بود آنچه باید می دیدم
از برم گذشت آنچه باید می شنیدم
پرواز نکردم
رویای پرواز پر و بالم داد
****
اون شب یادت ِ ستاره شده بودی. یادت ِ نگاهت کردم، گفتم از بهشت برای من چی داری؟ گوشه ی حیاط رو نشون دادی گفتی آسمان! توی دستات گرفتیش، دوباره نگاهت کردم با تعجب، گفتی نمی خوای خدات رو نمی گیری از من؟ یادت ِ گفتم یه دنیا آسمون بهم دادی بعدش کلی خندیدی و گفتی: داشتی، گمش کرده بودی. تا گفتم مال ِ خودم ِ دیگه، بغض کردی، قورتش دادی. هیچی نگفتی. از سکوتت فهمیدم. رسالت بر من تمام شد. باز هم امانت. باز دل بستن و جدا شدن. باز تکرار جاده ی شیخ زاهد که تا محو گنبد ِ فیروزه ایه خدا شدم دست هاش رها شد رفت روی بام سفالینش نشست، انارهای آبی و سفید رو برام سُر می داد پایین. هول شده بودم ترسیدم بیفته. بهم گفت زیر پاهات رو نگاه کن. چنان محو سنگ فرش حیاط، چمن های خودروی ِ شبنم زده بود که بلند بلند فریاد می زدم، خدایا چقدر لطیفی، چقدر ظریفی. شروع کردم به رقصیدن زیر قطره های خدا. صدام کرد سرم رو که بلند کردم، نبود. یه جاده نگاه کردم، یه جاده. دوچرخه ی بی سرنشین رکاب زنان داشت خودش رو به ماه می رسوند. دیگه پاهام نمی دوید. فقط ایستاد، نگاه کرد، اشک ریخت، دست تکون داد ...رفت! نشانی از شبی داد که از ماه بوی کتان ِ سوخته می آید. دیدن ِ دوباره لذت عجیبی داشت.مثل همون آبنبات نعنایی که توی حیاط ِ خدا بهم داده بودی. خدایا ببین هنوز گوشه ی لپم نگهش داشتم تا آخر ِ دنیا آب نشه.
روزی خواهی آمد و پیامی خواهی گفت.
1 Comments:
نگو طفلی دل سپرده - یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش تا حالا از غم نمرده
Post a Comment
<< Home