Tuesday, July 11, 2006

ماه چهل و سوم

و هر بار نیمه ام را شبه ِ نزدیکی میان غریبه های دور می بینم، نفس هایم به شمارش یک حضورش می افتد. صداها کر می شوند و همه قامت می بندند برای نماز یک سلام. دلهره ی یک سبزه بودن میان کویر ِ نمادین کنار یک چشمه عجیب مرا برد و سایه ام میان ترک های خشک مصر جا ماند. دیدن عظمت غبار کهکشان در ظلمت یک شب معجزه است پس خدایا سپاسگزارم!
وقتی رسیدم مبهوت یک کویر شدم ، نگاهم به چهره ی حک شده ی روی سنگ افتاد. این بار پیش دستی کردم گفتم: بالت چطور است؟ هیچ گفت! شاید مرا نمی شناخت. غصه ام شد. بغضم گرفت. گفتم ببارم یادش می آید که دلم چه رنگی بود. سرم را روی پاهایش گذاشتم. داغ ِ یک باران ِ پاییزی بود. گونه هام داغ و سرخ شده بودند. یک عالمه فکر ذهنم رو پر از خالی کرده بود. فراموش کردم کی هستم، اینجا کجاست؟ چشم هام سنگین شده بودند وقتی بعد از چند ثانیه تاخیر پلک زدم گونه هام سرد شدند، گمونم اشک بود. وقتی مطمئن شدم با خودم گفتم خوب حالا که وضو گرفتم اجازه می دی حرف بزنم. به عکسش نگاه نکردم و شروع کردم. خدا هم بود و تمام مدت به دست هام نگاه می کرد. تسبیح یادگاری توی دست هام می رقصیدند و به سنگ می خوردند. تنها صدا همون بود. تق تق ! شاید داشت هشدار می داد و ثانیه ها رو برام می شمرد. آخرین دونه ی تسبیح شد آخرین حرف. با صدای خنده هاش به خودم اومدم. چشمهام چیزی نمی دیدند. اطرافم همه ی آدم ها نورانی شده بودند. پرسیدم چرا می خندی؟ باز به دست هام نگاه کرد. چشم های خاکستری امیرعباس با تعجب به من ذل زده بودند. وقتی بهش لبخند زدم زد زیر گریه. شاید پشت چشم های گرد امیر مثل یک عروسک کوکی شده بودم که باطری اش تمام شده و از حرکت می ایسته .کاش باطری عروسک کوکی امیر تمام نمی شد. دیدی جوجو باز دل شکستی!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home