Sunday, July 22, 2007

ماه صد و سی و نهم

فکر می کردم
تو رو دیدن
یه تولد
یه طلوع ِ، تو غروب ِ آشنایی
ندونستم که رسیدن
یه بهونست
یه بهونه
واسه لحظه ی جدایی
جدایی
جدایی
بی تو غریب ِ غربتم
آماده ی شکستنم
با من بمون
بمون
بمون
با من
که عاشقت منم
منم
منم
منم
ندونستم نرسیده، تو شروع قصه میری
آرزوی ِ زندگی رو میری و ازم می گیری
ندونستم که رسیدن
یه بهونست واسه رفتن
واسه پر پر شدن ِ تو
!واسه ویرون شدن ِ من
تا کی باید حسرت ِ مهربانی ِ نثارت را در کوله پشتی ِ دلتنگی هایم روی ِ دوش بکشم. وقتی بی بهانه می خوام در نگاهت غرق شوم و چشمانت، که با عینک ِ تازه ای به دنیا نگاه می کند را ستایش کنم. تا کی باید بلرزم وقتی برای خوردن ِ سلام ها مجبور می شویم که با قدم های بزرگ از کنارها عبور کنیم و یک ملاقات تمام می شود...در دلم خدا خدا می کنم که بیرون نخواهی رفت و بمانی در پس ِ همه ی حس ِ شاعر شدنم که بی تو معنای ِ تمام ِ واژه هایم بی مخاطب ترین خواهد بود. و نوازش هایم بی تعریف تر از همیشه می شوند وقتی تنها بر گونه هایت نقش بستند دستان ِ کوچکم تا اشک های ِ نامرئی ِ تو را پاک کنند. دستانم این روزها تهی تر شدند، دلشان یک تو را می خواهد اما سهمشان کابوس ِ یک خداحافظی می بینند که با هر چه تلاش هم به خاطرم نمی آیند اما درد دارند تصور ِ روزی که بی نگاه ِ "من رفتم"، بروی و من حسابی بی تویی را درد بکشم. نمی ترسم چون خدا مال ِ تقدس ِ لحظه های ِ ماست و من فقط دل داده ام. همین! دلداده به یک کودکی مثل ِ خودم که برای ِ داشتنش فقط سلام کردم و در برابر ِ شیشه ی درونش نماز گذاشتم؛ آخر خدای ِ درونش زیبا ترین خدایی بود که تا به حال به آن سجده کرده بودم... همین یه کم کافی است برای تمام ِ نبودن هایت. همیشه باش ِ من باش، دردانه ی همه ی باران ِ ماهم