Tuesday, July 24, 2007

ماه صد و چهل و یکم

آنچه خواستم دانستم
دیگر مرا کاری نیست
جز بغچه ای که باز نشده قصد دارد بسته شود
نه ترسی دارم و نه دلی
محکوم بودم به یک احساس
احساسی که شهوت خواندنش
و برایت تمام ِ نجابتم را عریان کردند
ندانسته هایشان را برایت دلیل و مدرک کردند
و من دست هایم خالی بود
...دست هایم بسته بود
اگر دلم گرفته از همه ی کوتاهی افکارشان
به خاطر ِ همه ی داستان ِ مجنون و لیلی که ازنگاه هایم برایت تجسم کردند
مرا شکستند
عزیز بودنت پاک بود
ولی بود
!من بدرقه ی راهت می کنم تا ابد تمام ِ خنده هایم را
سفر به سلامت
اما دیگر تضمینی نمی دهم که با عبورهایت
بلرزم
یا بشکنم
من در پس ِ تمام ِ دروغ ِ امروز
آسیاب شدم
و چیزی برای شکستن ندارم
برای ِ تمام ِ دروغ ِ بهار، دورغی که حسم به آن دامن زد
اما من اکنون حقیقتم
نه حتی واقعیت
من حقیقتم که آن ققنوس ِ متولد شده منم
خوب نگاهم کن
اگر مجازات ِ تمام ِ این دو سال سکوتت تمام شده
من از امروز در زندان ِ شماره ی 3 حبس می شوم
تا ابدیتی که حتی به هم نمی رسند
همه ی سهمم را بخشیدم
تا تبرکی باشد برای هیجان خداحافظی هایت
اگر دریغ کردی
امروز نوبت به من رسیده
من تمامم را امروز تقدیم کردم اما فردا روز ِ تازه ایست
فردا من فقط من هستم و
تو نمی دانم چه خواهی بود
در هبوطت دعا کردی؟
و من، این بار اجابتش می کنم
غصه می شوم برایت
چون من همه ی واژه های بدرودم را اشک ریختم
خالی شدم
اما تو حتی نمی دانی با چه کسی خداحافظی می کنی
نمی شناسی مرا
و به شنیده هایت زخم زدی
اما حیف که جایش ماندگار است
و من هیچ تضمینی نمی دهم
خوشحالم که بازیچه نبودم
ولی بازیچه ات کردم
حسابی رقصاندم تو را
اما امشب تمام شده
باید دست هایم را رها کنی
شاید فردا دستانم به مهمانی ِ دستان ِ تازه ای
عطر ِ نعناع را نقاشی کنند
و سرشارم کنند
توبه گوی ِ هیچ ثانیه ی گذشته نیستم
که تمامشان مقدس بود و ناب
من به هیچ گناهی عفو نمی خواهم
که از تمام ِ بَد ِ کردارم زندگی کردم
پس تاسفی نیست چون فردا روز ِ تازه ایست
باید روی ِ پاهای ِخودت بایستی
و خودت خدا را لمس کنی
حتی اصراری نیست که حقیقت را بدانی
همه را مثل ِ تمام ِ دو سال سکوت کن
تا شاید روزی دانستی
پچ پچه های این و آن را
که مرا در چشمانت نابود کرد
و تو ترسیدی
مرا با ترس ِ تو کاری نیست
که حتی گفتن ِ نفرت را هم جرئت نداشتی
چه رسد به یک حس ِ ناب ِ دوست داشتن
این یعنی پایان ِ تو
ولی من هنوز سرشارم
و زنده ام
نفس می کشم
از زیبایی ِ ها لذت می برم
و اما تو بازنده شدی
کودک ِ بیست وچند ساله ام
چون حتی اگر باران ِ دشنامم می کردی مرا نمی دیدی
!من خیلی زود تر رفته بود