Monday, April 24, 2006

ماه بیست و نهم



آخرین روزهای بهار هم تمام شد وتو هنوز مرا غریبه ای می پنداری دور.چشمانت رو بازکن تا عمق نگاهم را در آشنایی نزدیک ببینی.من همانند آینه ای هستم در بی نهایت زندگی آسمان که تمامی ستاره را با یک نگاه برایت هدیه می آورم. در یکی از دوازدهمین مهر یک سبد ماه را مهمان آسمان نگاهت خواهم کرد.حدس بزن ماه آسمان ِ آسمان چه رنگی است؟! راستی آسمان چه رنگی است؟آسمان ِ من پر از نور است ،پر از شفافیت حضور یک بی نهایت کاش می شنیدی فریاد دلم را که تو،تمام وجودم هستی پس باش،همیشه باش هایم را با رنگ آسمان نگاهت جلا بده.مگذار آسمانم بی پرواز باشد ،باشو غریبه ی کوچک اگر نگاه تو پرنده ی آسمانم نباشد چگونه باران ببارد؟ برای چه کسی ببارد،آسمان بی او
نفسم بند می آید اگر وجودت بی حضور باشد.ظهورت آرزویم شد اما حضورت را از من مگیر. بر غرورت زانو زدم و قسم خوردم همان درختی می شوم که تمامی برگ هایش با نوازش تو به سمت نور عزیز دل برقصند. راستی اگر تو نگاهم نمی کردی چگونه خدایم را می دیدم؟ راستی خدا چه رندانه خودش را در نگاه تو گم کرد .چه می خواست که این گونه دلم را دیوانه ات کرد تا هر نجوای شبانه ام باشد
...وای بر من گر تو آن گم کرده ام باشی

1 Comments:

At 11:44 AM, Anonymous Anonymous said...

این کامنت رو گذاشتم که بهت بگم بالاخره یاد گرفتم ولی زبانم همچنان در برابر این همه احساسات قاصر است!

 

Post a Comment

<< Home