Thursday, August 10, 2006

ماه پنجاه و یکم


سرانجام، یک آغاز را به گریه نشسته است. دلش باران خواست تگرگ بارید. دلش تمام ِ آرزویش را نیمه شب ورق زد در تاریکی مطلق یک اتاق. گوش هایش را تیز کرد. خواست صدای پاهایش را لمس کند، اما قناری ِ خانه فرصت نداد.
دلش تمام ِ خواستن هایش را فدای یک ثانیه کرد. گفت فانوس باشم برای یک دنیا جاده ی گم شدن هایت، پنجره باشم برای دلتنگی هایت، قول می دهم پر باشم از پیچک های سرخ. دلش خواست گم شود در رد نگاهش اما آخر نگاه هم نمی خواهد سایه ی حضورم را باور کند. دلش گفت چه قدر خوب است که هیچ کس نمی خواند این همه سکوت نبودن هایش را. آخر دلش نمی خواهد صدای گریه های نیمه شب های ماهش را کسی حتی حس کند. دلش می داند اگر روزی همین دل نوشته های بی پروا را آسمانش بخواند شاید دیگر توان همین قلم زدن ها را هم نداشته باشد. دیگر نمی خواهد حتی آسمان هم از حالش خبر داشته باشد گر چه تا به حال هم خبری نداشت. شاید روزی از همین کم هم بیرونش کردند به جرم خواستن اما نداشتن.
صبح است؛ گنجشک محض می خواند. فیروزه برای رفتن آماده است. می خواهد برای مدتی نباشد. واژه ها خسته شدند از حضورش. می خواهد حتی نگاهی از کلماتش بر گونه ی مهراوه اش نباشد. می خواهد همه حضورش را فراموش کنند. گربه ی لوس همیشه گشنه، سایه ی درخت توت، پل ِ سیمی مورچه های زحمت کش، حتی آبخوری همیشه تنها که تمام تشنگی هایم بهانه بود. می خواهد یه عالمه حرف های دلش را حتی به باران ِ ماهش هم نفروشد. دلش برای دفتر پوستی همیشه اش تنگ شده.
دیگر حتی باران ِ ماهم نمی تواند فاصله هایم را باور کند. دلم تنگ حیاط شیخ زاهد شده. می خواهد تا از همه ی آدم ها دور باشد، تنهای تنها. آخر دیگر آن جا مجبور نمی شود به این راحتی کلمه ی "نه" را به زبان بیاورد. تا با نه گفتن هایش بودن آدم ها را شطرنجی نکند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home