Friday, September 01, 2006

ماه پنجاه و سوم


تمنای اینکه زمان بایستد از حرکت تا یک ثانیه بیشتر ببینمت گلویم را پر از بغض کرد اما باز هم مثل همیشه اجابت نشد و باز هم مثل همیشه برایم 2 عدد مقدسی شد عجیب! آسمان ِ من پر بود از نگاه تلخ که دلم را تکان داد دیگر برایم تردید نیست که او هم از دست این پرنده ی بی آسمان لبریز شد. ای کاش نگاهم در دلت ستاره می کاشت... شاید برای همیشه باید لذت یک سلام را به خاطره ی یک آرزو پیوند کنم. اما می خوام باور کنی که حتی اگر نباشم تو عزیزترینی، اگر نگاهم دور شود فرسنگ ها تا تلاقی کوتاه یک قطره به آرزوی تو هستم. آخر تو خدای تنهایی هبوطم هستی و هنوز من در انتظار و باز هم من در التهاب!
می خواهم برای همیشه اطمینان داشته باشی که هر جای دنیا که باشی هر چه قدر دور یکی هست که بی بهانه دوستت داره بدون هیچ چشم داشتی فقط اعتماد کن به تمام نوشته هام به تک تک واژه هام که همه متعلق به توست و اگر تو بخواهی تا ابد باران ِ ماه می بارد اگر تو بخواهی...! الان هم که احساس می کنم غریبه شدم تنها به خاطر اینه که گمان می برم عذابی هستم بر دردهای نمی دانم چه ات اما صبر می کنم تا نهایت این باران صبر می کنم.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home