Sunday, September 10, 2006

ماه پنچاه و ششم


خاطره ی دوباره نوجون شدن توی دنیای فیروزه ایه 18 سالگی با حضور بی نهایت نگاه تو باورنکردنی بود برای دلی که مدت ها فقط خواست و این بار نصیبش شد یه عالمه خدایی که با داشتنش فهمید چقدر دوستش داره. قدم زدن توی حیاط سنگ فرش شده با سبزه های خودرویی که شبنم خورده ی نوجونی ِ، توی مرز بیست سالگی برام معجزه بود. وقتی کاشی های فیروزه ای رو لمس می کردم تک تک یادگاری هایی که گنجشک و ماه با همین کاشی ها روی دل ِ من و امید گذاشتن از مقابل ِ چشمهام می گذشتن. دیدن تقدس سُرخوردن سیب و انارهای آبی و سرخ نمی دونی چه لذتی داره. شب ِ چهاردهم ماه همه ی این قشنگی ها، با تمام سهم جوجو از این دنیا رو بهت نشون دادم. با رفتن داداش روزهای سختی به من گذشت حتی امید هم نمی دونست برای سیب ِ گوشه گیرش چی کار کنه؛ خدا هم بی بهانه بهمون یه تیکه از بهشت رو هدیه داد و دنیای من وامید پر شد از نغمه های سپید وسیاه ِ یک نیمه شب توی عمق عرفان گنبد ِ فیروزه ایه خدا که بعدا فهمیدیم اسمش شیخ زاهد ِ. از اون جا بود که دنیای زنده ی اشیا مخاطب تمام داشته ها و نداشته های ما شد. همه ی این زیبایی ها رو درعرض یک سال گم کردم، دوری امید برام سخت بود اما خدا خواست. تا اینکه عطر گل پونه و چشم های لیلا به من زندگی جدیدی دادند و من دوباره تلاش کردم همه ی گم شده هام رو پیدا کنم؛
اون شب ِ آذر مهر رسید تا من دوباره خدا رو ببینم این بار توحیاط ِ پر از اشک نبود یک "قریب"؛ ماه بارید و تو شدی همه چیز کسی که بهش می گفتن جوجو
!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home