Monday, September 25, 2006

ماه شصت و يكم

وقتی می نویسم تو را، نفس هایم پر از بوی داغ ِ کلوچه های یادگاری می شود. عطر نوشتن تمامت، برایم یادآور معجزه ی خدا است و جاری می شوم همچون قطره ای پاک بر پیکر نازک ِ پونه تا سرودنت ساده باشد، بی هیچ حتی یک واژه ی دور! اما سادگی نگاهت کلماتم را پیچیده تر می کند. می خواهند شاد بماند در لحظه هایی که شنیدن صدای نفس هایت دیگر غیرممکن نیست، اما غم ِ مبهمی می گوید، باید گذاشت وگذشت...! ساده شدن در قدم هایت حکم ِ بودن ِ تو در میان ِ صفحات دفتر پوستی پر از خاطره ی نداشتنت است که دو صفحه ی آخرش یک شکوه را به انتظار نشسته. شکوه اتفاق شدن در تمام ِ زمین ِ یک خدا. و باز در مرز عجیبی از هبوطم باید ندیدنت را چاره کنم. باید شبانه های بی تویی را به تقدس سحری های عجله ای گره بزنم تا تفسیر شوند برای قامت یک سلام. اما باید باور کنم که... روزها سپری می شوند با تمام نداشته هایم، باید بیست ساله شوم! این مزه ی گَس ِ یک نبود است که دلم را پر از فانوس ِ انتظار کرده.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home