Thursday, September 21, 2006

ماه پنجاه و نهم

تا درخشش ونوس در آسمان فقط یک شب باقیست! و من تازه می شوم از اشتیاق بارش ِ شبنم، نیلوفرانه به آسمان دهان باز می کنم. ای آفریننده ی شبنم و ابر، آیا تشنگی مرا پایان می دهی؟ من می خواهم از تو سرشار باشم، سرشار از تو
مهراوه ی بودنم، در این روزهای عجیب تنها کویر شریعتی زبانم را می فهمد. جملات ِ دکتر چنان ورد ِ زبانم شده که گویی همه را زندگی کرده ام. گویی در این ثانیه ها می خواهم لبریز ِ بودن شوم
نمی دانم او من شده است یا من او گشته ام، آنچه هست و من آن را در خود می یابم این است که ما یکدیگر شده ایم و چه فهمی در این جهان هست که بفهمد که یکدیگر شدن چیست؟ در همه ی هستی یک اوی دیگری هم هست که منم و یک من ِ دیگر هم هست که او است. و اکنون چگونه می توانم از کسی چشم داشته باشم که سخنم را دریابد که این دو یکدیگر را به هم چه نیازی است؟ چه کسی می داند نیاز دو تن جز نیاز دو یکدیگر است؟ دو تن برای خوشبخت بودن به هم نیازمندند و دو یکدیگر برای بودن! ای که تو را یافته ام من به تو محتاجم، باش!
نمی دانم دکتر چگونه دید، بودن ِ مهراوه ای که مدت ها به دنبال ِ معنایش گشتم. اما می دانم من بالاخره در مرز یک بیست سالگی هم صدا شدم با جملاتی که بر آن ها تکیه کردم و همه سرشار از نگاهی بود که دکتر از نوجوانی ِ پر از گنجشک و ماهم در من ایجاد کرد. درک بودن ِ یک خودی که از من به من نزدیک تر است مانند پذیرش کلمه ایست به بزرگی ِ اناالحق حلاج. این که تو از من و من از تو هستم تنها، حقیقت حضور فیروزه ی خدا در دستان ِ توست در مقابل ِ، تنها چشمان ِ من. این تنها نشانه ی خدا بود که به من عطا شد، فقط همین یک نشانه!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home