Tuesday, September 19, 2006

ماه پنجاه و هشتم


خدایا به خاطر تقدس ِ حضورش، معصومیت ِ نگاهش و پاکی ِ قدم هایش
سپاسگزارم
صدای خنده هایت خاطره ی داشتن ِ آسمانی است که خداوند از آخرین سهم ستارگان به من عطا کرد، اما تنها خاطره اش را. آیا دوام می آورد بی تابی ِ دلم که بی امان می بارد در هوای داشتنت. کودک ِ دلم باور ندارد تمام اين همه نگاهت را. هنوز در هراس یک پنج شنبه منتظر باران ِ عجیب است. شاید طوفانی که همین خیال ِ داشتن هایش را تنها خاطره ای دور کند از روزهای مانده تا بیست سالگی اش. تا لحظه ی هبوط چیز ِ زیادی نمانده. نمی شود عروج را نصیب شوم در روزهایی که اطمینان دارم زمینی نیستم. آسمانم انتظار آمدنم را جشن می گیرد؟ خدا با این همه زیبای ِ حضورت می خواهد وعده ی کدامین نیمه شب را معجزه کند؟

: باش ِ همیشه های من می شوی تا لحظه ی صفر ِ بیست سالگی ام باور کنم
آب هست، خاک هست، جوانه باید زد؛ با نور حقیقت همیشه زنده ی خدای عزیز ِ دل؛ با نوازش ِ کودکانه ی یک بیت معصومیت پر از نگاهت؛ می شود با خوردن ِ یک سیب به مرز برهنگی حادثه ی شبی رفت که خدا زمینی ِ نگاه ِ کودک ِ من شد و من سرشار از عشق حتی نداشتنت شدم

!...

0 Comments:

Post a Comment

<< Home