Thursday, April 05, 2007

ماه صد و هشتم

تنها، نفس می کشید خدا، فقط. چه عقل مچاله کرد کاغذ ِ احساسم . عاقل شدن هم این همه درد؟ من همان دیوانه ی، دیوانگی. شیرین ترین اتفاق ِ تلخ. من که نداشته ام، پس ملالی از خیره های بی سلام چه سودی آیا! دعا کردم دعا کنی گریه را. اما دریغ از دست هایت تا ... آب ریخته که جمع نمی شه. با تمام ِ هوای ِ خدا ایستادم، پا نداشتم، شایدم دل. تابلو: ورود ممنوع. خدایا؟ شکایت... مسیح تاب ِ اشک ندارد مگر؟ راستی چه قدر دست هایم جوانند