Wednesday, March 14, 2007

از جنس ِ گريه، اما پر لبخند

مي خواهم ساده تر از هميشه بنويسم، خيلي از آدم هاي اطرافم بهم ميگن كه سخت مي نويسم، ميگن واژه هات در فهم نمي گنجه‏؛ خوب معلومه كه هيچ كس زبون ِ رمزي من و تو رو نمي فهمه. باران ماه با تمام واژه هاش براي توست و فقط تو مي توني بفهميش. آسمون قشنگم! من با تمام حرف هايي كه نذاشتم ناگفته بمونه، با همه ي حسي كه به خاطر حضورت پاك بود، به دنبال اسطوره نيستم،خودم هم شاهزاده ي روياهاي اين همه نگاه ِ سنگين در اطرافم نيستم. من يك آدمم با همه ي سركشي ها، سرگشتگي ها و البته با همه ي نداشته ها. آدمي كه تا خودش رو شناخت، طعم از دست دادن عجيبي رو درد كشيد، كه اين اتفاق شد ادامه ي زندگيش، مثل همه ي آدم ها كه با اتفاقات زندگيشون ادامه ي راه رو پيدامي كنند، فانوس روشن مي شه و كورمال كورمال بالاخره يه جاده خاكي پيدا ميكنند تا شايد بتونند به يك آبادي برسند. و تو...! تو پناهگاهي بودي تا من تونستم خداي واقعي رو لمس كنم، حس خيلي خوبي بود، مي تونم بگم خيلي خوب! تو اتفاق ادامه ي بيست سالگي من شدي. من با تو فهميدم كه خدا چه اجابت گر ِ قابل ستايشگريست. و سجده كردم، اين بار با اطمينان سجده كردم. باران ماه آخرين تلاش ِ من براي بيان تمام ثانيه هايي بود كه "باهم" چشيديم در اين شك نكن و آخرين تلاش براي يك سپاسگزاري كهنه اما هميشه جاري