Thursday, March 15, 2007

ماه صد و یکم

بازم از تو می نویسم مثل ِ همیشه های پاک که خاطرم، ذهنم مملو از حس ِ با تویی ِ غریبی ست که یادگار بیست سالگی ِ ناقابل ِ خداست. من تمام شدم و در پیله های انتظار چشم بر انگشت خدایگانه ی نگاه دارم، لب باز کند، لبیک...! بهاری ِ گوشه گیر، قسم خوردم پرواز را هر چند سنگین، بال هایم نیرو می گیرند برای یک اوج تا فاصله ها فقط به اندازه ی پلک برهم زدن باشد. گمشده جایی صدا می زند که ای پرنده حاضری بال را تمام ِ عمر حسرت بکشی، بی خبر از تمام ِ حسرتی که عمر کشیدم وسیب را تنها بوییدم. چشمانم سرخی اش را ستاره باران اشک کرد، خدا موج می زد در فراسوی ِ شیشه ای ِ تنش می رقصید، نگاه ِ تیله ای و پرسجودش برای درک ِ معنا کافی نیست؟ این همه فیروزانه ها را قربانی گاه ِ هر چه طعم ِ آبنبات نعنایی کردن؟ من در این دور، پی ِ معجزه ی نور سپیدار را ترانه سرودم. ماه در کناره ی نگاه، مولایی درسماء شده که دلبری کند از شب های همه اش چشمک زن ِ ونوس، آه! این شب ها ونوس صحن ِ دلم را ترک نکرده تا شب بیداری های مقدس را ماه بی تاب شود و خواب بماند. و من هنوز در تحیر ِ سجده گاهی ِ ملائکه به وجودم خیره شدم، که آه راستی من آدمم...معشوقه ی حق و من از ابتدا عاشقی را زیستم. دلم حیرانی ِ هبوطش را گم شده. آن جا که من بودم، تو هم بودی و خدا که همیشه بود. قسم های لحظه ی تولد با همان ضربه های بی رحم بر پشتم از ذهنم پرید اما اتفاق ِ آن شب من را همان کودک ِ کویر ِ مصر کرد، که دربه دری ِ نیمه ی گمشده ی قلبش خدا را مناجات می کرد. در این تازه شدن ها دلم یک دست کویر می خواهد. مظهر سکوت و عطش برای آدم شدن. درد ِ شکل گرفتن ِ جسمم هنوز ادامه دارد و من درد دارم. تمام ِ وجودم سخت کوبیده ی انگشتانش است و چه لذتی در پس ِ این درد که من آدم می شوم.