Thursday, March 08, 2007

ماه نود و نهم


چقدر مواجه شدن با این همه شیشه ای ِ وجودت وسعت می خواهد. مهراوه ی بودنم! این روزها عجیب از نگاهت عبور می کنم. انگار تمام ِ وجودت شفاف شده تا برای دیدن ِ خدا تمام ِ نگاه ها سلام شود. اما کوچکی دلم میزبان شدن ِ این همه عظمت را توان نیست؛ وجودم به لرزه می افتد وقتی تمام ِ حجم ِ هوای تنفسم، بازدم نفس های ِ تو در لحظه های عبور می شود. وقتی پر می شوم از تو، هر چه دیدنی را کور شدن، تا در پشت ِ پلک هایم تنها تصویر، تو باشی، کمترین تحولی است که رخ می دهد. اما ساده نگاه! چرا در عبورت همه اش گریزی را حس می شوم که پاهایم را سست می کند برای هر چه گام ِ محکم، یخ می کنم و تمام ِ ثانیه ها بغض می شوند. می دانم دل غصه شدن های ِ این بی سایه تکراری ِ واژه های بی پروایم شده اما چرا هیچ ثانیه سلام نمی شود تا شنوای ِ پاسخی باشد؟ بغض ِ مهتاب این شب ها از شور بودن ِ چشم لحظه هاست که کسی را برای دل ِ من شمع ِ ایمان آیا روشن کرد؟ این روزها چقدر شبیه ِ صفحه های ابتدایی ِ دفترچه ی پوستی ِ باران ِ ماه شدی. مثل ِ همون روزها چشمانم همه را تو می بینند، حس می کنم همه تو را صدا می زنند، نسیم نوازش ِ هوای ِ بودنت شده؛ هر چه بیشتر می گذرد تکیه گاهی ِ شانه هایت را باور می شوم عجیب! من سنگینی ِ غرورت را تکیه گاه دارم حتی تا نهایتی که مهر ِ سکوت نشکند تقدس ِ این همه با تویی در نهایت ِ بی تویی را!