Sunday, April 08, 2007

ماه صد و دهم


از گفتن ِ ناگفته هایی که در ابدیت ِ دو ثانیه ای ِ عبورت شبنم باران می کند، احساس ِ چوروک خورده ی پر از خط خطی را می شود، شد. سرشار شد، بی تاب شد، دست پاچه شد و سپاسگزار حتی شد.هنوز فروردین است؛ عجیب نیست؟! و هنوز زنگ ِ ناقوس یادآوری می کند امروز یکشنبه است و هر تابلو می شود؛ ورود ممنوع! و باز می توان هم شد؛ غمگین شد، باران شد. هنوز چشمانم می شلد و باوری برای خواب ِ پرواز در عمق کلامت ندارد. بچه ای؟ من همان هبوطی ِ سردرگم در هاله ی صورت فلکی ِ کله اسبی، در تحیرم که راستی چه قبرستان ِ زیبایی. کاش ستاره مردن هم امکان پذیر می شد. یک انفجار ِ بیادماندنی. هر چه تمرین می کنم یاد نمی گیرم. یک قدم راست، یک قدم چپ. حالا دست ها یکی به راست یکی به چپ، این جوری میشه راه رفت؛ پس کی می خوام یاد بگیرم؟
****
برای تعریف همه ی من امروز، تمامش انعکاس ِ سلام بود و من مانده ام که چه طور می شود اعتراف کرد؛ خدایا در دو ثانیه ی عبور و اولین کلام، سپاسگزارم!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home