Monday, April 23, 2007

ماه صد و دوازدهم

چه قدر سخت که نمی فهمم، که نمی فهمی همه ی واژه ها را. من زبانم سخت شده، زبان ِ تو سخت تر. من همان دیوانه ی دیوانگی هستم که جنون کار شبانه های بی ماهش بود. شب هایی که ماهش در تبعید ِ آسمان دیگری تاریک و تاریک تر می شد. آب از سرم گذشت ِ و زبان نفهم تر از همه! بی حتی غرور نشستم تا یادگاری نوشتند بر تنم، تا یاد ِ سال هایم تلافی شود برای کودکان ِ آن دوردست که این آیا آدم بود؟
تو حرف هایم را شنیدی، انکار نکن! سی شبانه هایم همه اش تو را می چکید، هر بار نگاه به تنم، یادگار آن زمزمه هایی ست که پر بود از به نام ِ یهو َ پروردگار ِ مهربان؛ داغ می کند تمام ِ وجودم . من فقط تقدسش را خواستم، همان یک روز ِ که وعده گاهم قرار دادی بی بهانه باشم، بی بهانه باشد، برای درک ِ تمام ِ من که ظاهر نیستم همه اش قطره است که بی او راهی به دریا شدن را حتی آرزو نمی تواند کرد. این همه نگاه هایی که بی سبب می بیند سنگینی ِ وجودم را خسته شدنی شدم. سلام های بغض شده را می دانی؟ بی جوابی ِ هر کدامشان را سیب کشیدم. باغچه ی من پر از درخت شد و هر روز سیب ِ تازه که از عبور نگاهت می کشم؛ پرم از سیب هایی که مال ِ خودم نیست؟! سهم گریه هایم لبریز شد، دیگر پیمانه ای حتی ندارم. کشتی سواری هم من را آدم نمی کند تا خشکی دید، سنگین شد. خواهش کردم ساده بنویس، فقط شد صفحه ی 29 ؛ توی تیله همیشه آسمون به زمین میاد و زمین به آسمون. از این هیجان انگیزتر چی می تونه باشه