Friday, April 27, 2007

!این ماه ها که همه اش مال ِ توست

تو مثل ِ روز برای چشمهایم روشن هستی. کودک ِ نوپای ِ دودندونی که خودت هم باورش نکردی آسمان. به قشنگی ِ سکوتت حسادت می کنم به خاطر این همه پرحرفی ها وثانیه گفتن های منم. تو، یک بهار ِ اصل که جان می دهد و من، طبق معمول جان می گیرم با مهر و ماه با همه ی هر آنچه از ادامه ی پاییزی، برگ ها می رقصند با جاروی شانه زنان ِ سوپور ِ کوچه. گمان می کنی این جوجک ِ بی تو خبر ندارد از هر چه می شود، از هر چه هستی، از هر چه می شوم همیشه بعد از شنیدن هایت؟ می دانم سکوت شدی تا دل شکسته ی واقعیت ها نباشم اما راستی چه فکری کردی؟ که بزرگ هستی و اختیار دار؟ که یک گوش در و دیگری دروازه؟ من برایت عشق را هجی کردم تا مزه مزه کنی طعم ِ یک بار باور غریبه بودن را. آیینه شدن در مقابل ِ یک دیده یعنی من تو، تو من. یعنی نباشد هر آنچه پلاسیده می شود روح، در مقابل ِ خمیازه های بی هدف که هستی پس هستم، نباشی نیستم؛ هستی پس هستم، نباشی حتی هستی، پس هستم! گمان می کنم من زاده ی دردهای تو هستم و هر بار که با عصبانیت آتش زدی وجودم را ققنوس ِ تازه ای در من تولد کرد، برای ادامه ی درد و عجب لذتی دارد. من را از تو تنفری نیست حتی با نوشیدن ِ شوکران ِ یک حقیقت. می خواهم با تکیه بر حس ِ ناب ِ نگاهت تا انتهای جاده را بندبازی کنم. من همه ی روزهای بی تو را قسم می خورم که تو را با تمام ِ پاکی ات می شناسم و ایمان دارم گرمای خواب ِ دستانت تا ابدیتم را اطمینان می دهد خدا مال ِ توست، خیلی بیشتر از من؛ من خدای تو را عجیب می شناسم، و شک نکن تو آیینه ی تمام نمای ِ همان خدا هستی.