Monday, April 30, 2007

ماه صد و شانزدهم

بی خیال ِ همه ی نگفتن هایت که همیشگی است، بی اشاره می روم تا نهایت ِ داستان ِ نوازش که از سرانگشتان ِ تو می چکد. معصومانه ی نگاهت وادارم می کند برای تا ابد انتظار، تا ابد سکوت، تا ابد همیشه ابد... چه بازی ِ سختی وقتی برای ادامه ی نفس کشیدن باید عمیق باشی ولی زندگی همیشه به دوست داشتن ها بها نمی دهد. واقعیت ِ زنده بودن به هوای ِ دل بسته است اما حقیقت ِ زندگی همه ی خشونتی است که دوست داشتن در قصه هاست. همین! این همه مانع چینی می کنی تا نبینی همه ی وجود ِ علاقه ام را شاید که از سرش افتاد این همه تو تو تو ! نه به این سادگی تو را به زبان سُر نداد که به راحتی بی تو باشد. خیال ِ لحظه هایی که تمام ِ اشک هایم را نوازش ِ نگاه ِ پشت ِ مانیتور حسرت می شود، مرور خاطرات ِ نداشته ای است که فقط یک طعم می تواند داشته باشد، یک گس ِ یخ! و شاید برایت بی رنگ و بی حوصله که چرا مشت نداری چرا میخ، که بکوبی یک نامه ی کاملا واقعی را که:" چشمانت را به میهمانی باغچه ی بدون سیب ببر" اما تو چه می دانی که در همان باغچه ی پر از سیب، پایم بد جور پیش خورد و برای هر قدم دور شدن رد پای ِ گریه به جای می ماند و من دور نمی توانم شد از هر چه سعی داری دور شوم. من که همه ات را می دانم، پس جای این همه خودخواهی، این همه خودرایی برای پافشاری ِ از پیش حساب شده ات چیست که چیستان می سازی برای نوشته هایم و علامت ِ همیشه سوال که کی هستم؟ چی هستم؟ و باز مثل ِ همیشه بی خیال ِ همه ی نگفتن هایت که همیشگی است بی حتی اشاره.