Monday, May 14, 2007

ماه صد و بیست و یکم

تمام ِ جسارت ِ حضورت را سر کشیدم تا برای باورهای ناباوران ِ همه اش دیگران دلیل بیاورم، اما شوکران برای همه تلخ است، برای شیرینی ِ این تلخ ساده تسلیم شدن رسم ِ من بود، اما هزار هزار اما و طعنه پشت ِ راه ِ همه ی راهم هست. اگر اعتمادی باشد برای عبور، مدیون ِ اعتماد ِ نگاهی بود که برای شرمساری ِ یک ثانیه جسارت کردم. دنیا با همه ی بزرگی اش را زیر ِ پای ِ یک عبور فدا کردم تا باش ِ تو دست خوش ِ یک همه تمسخر نباشد، که ببین سرخوش شده کودک ِ شاید چندساله. اگر اشاره کردی تا انتهای بی نهایت ِ توجه تو با انگشت حرکت کردم و شاید نباید این همه عمق می دادم به اشاره های گاهی بی هدف تا هدفمند شوند. ثانیه هایی که از کنارم رد می شدند و من غصه می خوردم چرا سلام هایم به دو هم نمی رسد. غصه می خورم که چرا در تمام ِ این عبور ها، سلام یک بار مقدس است و دیگر توان ِ وجود نیست تا تمام ِ احساس را یک باره پخش کند که سلام تنها سیب ِ سرخ ِ حوا بود برای فریب ِ یکباره ی شیطانک ِ این بهشت. می دانم بهشت جای دیگری است، همین نزدیکی ها؛ اما دور ِ من باش تا از دور حداقل فاصله هایمان ستاره ای باشند نه به عمق ِ سال های نوری که نور ِ نگاهمان صدا را به گور ببرد. من به خیالم همان یک سلام برای اسطوره شدن همه ی رابطه های واژه ای، کافی است تا من مال ِ تو باشم و تو مال ِ من و این همه دور از هم جدایی ندارد پس به نجابتی که اگر دارم قسم که من در همه ی شب هایی که تو پاک کودک شدی برای قلب ِ نارسم، می مُردم. شب مرگی ِ نجابتم که نصیب ِ دل ِ شاید تازه واردت شده را جشن می گیرم، که خرداد نزدیک است و هبوطی ِ گم شده ام قرار است بار ِ دیگر درد ِ جداییش را از من پذیرا باشد؛ اما این بار با همه ی خردادهای عمرت فرق دارد؛ این بار من هستم تا یادآور همه ی دردهایی باشم که بی حسی ِ محیط دورش کرد از شیطنت های گاه و بیگاه ِ عمرت. در نمی دانم چندم خرداد چه فرقی می کند، من باید میزبان ِ یک جدایی عظیم باشم، برای درک ِ همه ی جدا شدنم از تو در آن مصر ِ افسانه ای. آن زمان که سکوت تنها عبادت ِ دست هایمان بود که: وای کجایی؟ وای کجایم؟ و خدا تنها سکوت را اجابت می کرد. وعده های بی چون و چرای شبانگاهی که ستاره ها در عمق ِ آسمان ِ دلمان رقص ِ یک کهکشان راه ِ شیری را بازی می کردند. یک سماء ِ به یاد ماندنی که من تجسم ِ تو را با یک خاطره ی حتی نداشته روزه می گرفتم. می دانی مرثیه ی همیشه زنده ی از دست دادنت به کهنگی ِ این همه دوری، تازه ی تازه است. و با خوردنش دهان جمع می شود از تمام ِ گسی ِ نارسش. من برای واژه هایی که هیچ وقت به زبان نراندیشان محکوم به یک کالیِ ِ نارس شدم تا فراموشی معنای رسیدن باشد، اما ببین که این سبز می خواهد نقش ِ میوه های دست فروش ِ کوچه های بن بست ِ مادربزرگ را بازی کند تا ترحمی نه حتی برای خرید. آنجا ریشه ی اعتماد، شب را به جای روز می فروخت و حرمت ِ شیرینی ِ ماست ِ ترش مسخره نمی شد.