Wednesday, May 02, 2007

ماه صد و هفدهم

و آیا چشمانم همه ی آنچه درونم را نشانه می رود، برایت داستان سرایی می کنند؛ تا دل خوش باشم می بینی، حتی وقتی نبینی نگاهم را. باران ِ ماهم تمامش نگاه است، که همیشه محرومم، همیشه محرومی. چه قفس ساختم برای یک عمر زندگی، اما چه لذتی دارد که هیچ کس توان ندارد جای ِ تو را برای باغچه ی دلم پر کند. می خندم هر بار کسی می خندد. راستی دیدی آدم ها را که چه عجیب همه عاشق شدند. چشمانشان می شلد، پاهایشان همیشه پیچ می خورد بی بهانه. نگاه ها همه پر از معنای ِ عمیق " من تنهایم" را خیره می شوند. همه داشته هایشان را می گذارند و رفتنی می شوند در جاده های ادامه، اما من نه توان ِ ماندن دارد نه حتی بی خیالی ِ نبودن. این همه پل زدن از چشم ِ من به قلب ِ تو، از نگاه ِ تو به قلم ِ من تمامی ندارد. اما بی اندازه سکوت را دوست دارم، وقتی کلام کم می آورد، همه ی حجم ِ خیره ها را. قانع شدم به روزهای گذشته که چرا ... اما چرای لحظه را توجیه نمی شوم. وقتی فاصله ی من و تو، عمودی بی نهایت ِ آسمان را موازی قاچ می کنند فرار از زمین را جشن می گیرم.