Saturday, July 21, 2007

ماه صد و سی و هشتم

می دانی همه ی کنایه هایی که دیوار می زنند به در
یا قاب میخ می شوند به دیوار
یا موش های که گوش می شوند برای ِ دیوار
همه ی پروسه ی طبیعت ِ یک آشنایی است
یک حس ِ حقیقت شناسی که آخر که چه؟
واقعیت ها کهنه شدند
و من
در عطش ِ حقیقت ِ وجودت در خواب هایم
در پرس و جوی حقیقت ِ نگاهی که مرا برد
مرا با خود از زمین به عرش معراج داد
و من
دست و پا می زنم
من واقعیت را به همه ی اطرافم فروخته ام
اما حقیقت را کسی نمی داند که چرا...
حتی تو هم نخواستی بدانی اش
چرا کاری کردی تا قدم هایت رویای ِ چشمان ِ بسته ام باشد
و همه ی اخم هایت را از بَر نقاشی کنم
تلاش های ِ به بن بست رسیده
به خاطر ِ جریان ِ ناخودآگاه ِ رود ِ ناخواسته ای بود
که هنوز راه ِ دریا را گم کرده
قطره هایش مدام کم می شوند
بخار می شوند
آسمان همه اشان را بلیعده
کسی پاسخگوی ِ این دزدی نیست
چرا باران نمی شوند
چرا ابر نمی شوند
قطره های دور شده از بستر ِ یک پدر...
دیگر هرچه تیر زدن به قلب ِ آسمان بی نتیجه است
آسمان بی دل شده است
تیرها تف ِ سر بالا می شوند برای ِ قلب ِ رود ِ بیچاره