Tuesday, July 17, 2007

داستان ِ کوتاه از امروزهای یک جوجو

جوجو از دیروزها لاغر تر شده
همه نگرانش شده اند
مادر بغضش را می شناسد
و جای تمام ِ اشک هایش گریه می کند
دستان ِ مادر بوی ِ دعا می دهد
و آش رشته ی اول هر ماه هنوزپا برجاست
و پدر
پدر مثل ِ همیشه دلواپس است
پدر برای شاهزاده ی قصه ی جوجو نگران است
و از سربه هوایی ها و شیطنت های جوجو عاصی
نگران ِ اسبی که در خواب های جوجکش
به جای ِ سپبد، سیاه ِ سیاه است
پدر همیشه تعجب می کند
و نگران می شود که چرا جوجکش
با همه ی جوجه های دنیا فرق دارد
راز ِ این همه تناقض های خواستنی اش کدام شب
برایش رویا شد
پدر غصه می خورد و مادر شربت ِ آلبالو را برایش هم می زند
پدر جوجو را هر شب می بوسد و برایش
داستان ِ دلدادگی ِ 20 سالگی اش را
با هیجان تعریف می کند
از هراس های عاشقی
که کسی آن ها را نمی شناخت
و تنها بود؛ خیلی تنها
مادر همیشه ساکت است
با سکوتش درد و دل می کند برای جوجو
هر روز سراغ ِ آسمان ِ جوجو را می گیرد
او پر است از دلشوره های جوجویی
دلش می خواهد جوجکش شبی تب نکند
همیشه صبح برایش از رویای صادقانه ی دست های آسمان بگوید
رویای دست هایش که از این سر ِ خیابان
تا آن سر ِ خیابان
با هم عبور می کردیم
از سرمای ِ حضورش و لبخند شیرینش
جوجو حالش خوب است
خنده های ناگهانی اش همه را نگران تر کرده
مسی خاله هر شب برایش داستان ِ خداحافظی ِ متین را تعریف می کند
او می خواهد دلش سنگ باشد
به خاطر تمام ِ یک سالی که متین رفته
جوجو دلش خیلی برای ِ متین تنگ است
اما او مادرش را فراموش شده
جوجو راستی حالش خوب نیست
غصه دارد برای همه ی غصه ی چشمان ِ خاله
غصه دارد برای اجبار عبورهایی که نباید
نباید آسمانش را ورانداز کند
باید کور شود
وجودش نامرئی باشد
جوجو غصه دارد
که باید چشمان ِ قشنگش را از چشمان ِ قشنگ ِ آسمانش ببندد
تا عظمت ِ نگاه ِ آسمان وجودش را بار ِ دیگر عهدشکن نکند
تا دوباره نرنجاند
و عصبانی نکند
وای که چقدر دلش نگاه های خیره می خواهد
بدون هیچ ترسی
بدون ِ هیچ اخمی
بی خیال از اینکه کسی او را ببیند
حتی آسمان هم او را ببیند
او دلش می خواست جایی داشت
در جملات آسمانش
در پشت تمام ِ احساسی که نمی داند
!جایی برای ِ او دارند؟
می خواهد رها باشد
و یک بوس ِ کوچولو از لپ های آسمانش هدیه بگیرد