Saturday, September 30, 2006

ماه شصت و سوم

تنها ماندم، تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم، چون آهي بر لب‌ها ماندم
راز ِ خود به كس نگفتم، مهرت را به دل نهفتم با يادت شبي كه خفتم، چون غنچه سحر شكفتم
دل ِ من ز غمت فغان برآرد، دل ِ تو ز دلم خبر ندارد، دل ِ تو ز دلم خبر ندارد
پس از اين مخورم فريب ِ‌چشمت،‌شرر ِ نگهت اگر گذارد، شرر نگهت اگر گذارد
وصلت را ز خدا خواهم، از تو لطف و صفا خواهم، كز مهرت بنوازي جانم
عمر ِ‌ من به غمت شد طي، تا بي من من و غم تا كي، دردي هست نبود درمانم
تنها ماندم، تنها ماندم، تنها با دل بر جا ماندم
****
!قصد ندارم تقدس ِ تمامت كليشه‌ي ذهن ديگران بشه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home