Thursday, October 05, 2006

!...ماه اولين روز 20 سالگي ِ من

!وقتي مخاطب تازه ترين ثانيه هاي بيست سالگي ام شدي فقط لرزيدم. توان هيچ عكس العملي نداشتم، حتي سلام
گفتن تمام ِ لحظه هايي كه به جرئت بگم صفر زندگي ام تو تنها كسي بودي كه بي پروا خواب نمايت مي شدم و در هر پلك زدن چهره ي معصومت لبخند را برايم به تجربه يادگار مي گذاشت. به گمانم وقت آن رسيده كه تقدس ِ تمامت را پرواز كنم، حالا كه پرم از تلاقي يك نگاهت
كالبد تنهايي ِ بيست ساله ي جوجو! در اتفاق خودم، تو را ديدم سپيد، گويي همزاد نور شده بودي اما نه تو خود نور شده بودي، اما نزديكم نيامدي فقط از دور شاهد رانده شدنم بودي، وقتي نگاه ِ پر از خداحافظي ات وجودم را آتش زد پر از غصه ي روزي شدم كه بايد بي تويي را سپري كنم. بيست سال صبر كردم تا يافتم تمام ِ خودم را اما اين بار هم چيزي از غم ِ نگاهت كم نشده. چه دوري ِ عظيم ِ‌ ديگري در راه است، اين كودك دلش را به چه پروازي خوش كرده
آتشم به جان و خموشم چو ناي ِ‌مانده از نوا
مانده با نگاهي به آهي كه مي رود به ناكجا
اي به دل آشنا، بي قرارم بيا، واي از اين غم ِ جدايي

1 Comments:

At 9:26 AM, Anonymous Anonymous said...

آروم باش کودک ِ یک روزه ی من
مگه نگفتی منتظرش موندی تا توی سرزمینی که همه کودکند ببینیش ؟
پس این همه بیتابی چیه؟
نگرانتم محدثه
مراقب خودت باش

 

Post a Comment

<< Home