Tuesday, October 03, 2006

!...ماه ِ من


و من پیدا کردم حضورش را چون که تو را، به یاد ِ قلبم آورد. وقتی جان گرفت هر آنچه باید باشد با دم ِ مسیحایی انا الحق ِ تو، دلم به یک عشق زنده شد. یک آن چنان مست ِ زیبایی ِ یک سیب شدم که فراموش شدم در مهربانیت، و آن لحظه فرا رسید. من باید رانده می شدم عجیب به قیمت گم کردن هر آنچه در لحظه ی وجود از آن سرشته شدم. پر شدم از بی نهایت ِ یک کویر که آن را مصر خواندم. مصر یادآور خاطرات ِ سخت یک جدایی از همه چیز است، اما شب که شد چشمانم تمام خدا را دید. امان نداد؛ فقط گریست. آخر دلتنگ ِ خدایش شده بود. گفت می خواهد بنده باشد؛ گفت نمی فروشد یک ثانیه از نگاه ِ خدایش را به هر چه زیبایی ِ یک سیب؛ آنقدر زاری کرد که رویای یک شب در چشمانش پر از نور ِ عجیبی شد. روز! به یاد آورد نجواهای نیمه شب را با خدا. دوباره دلتنگ شد. به یاد آورد خدا به او وعده ی معجزه ای داد که تقدس یابد به عرش کبریایی؛ دوباره پر از حس ِ گمگشته ای شد که نیمه اش را در یک دور جا گذاشته. روزها در پی خود ِ بی خودش می گشت و شب ها خدا را می گریست و مناجات می کرد برای معجزه ای که نمی دانست کی محقق می شود. خدایش شبی او را فرود آمد که باید زاده شوی در دنیای دیگری. اما آخر چه دنیایی، مگر این دنیا، زمین هبوط ِ من نیست؟ خدا پاسخش داد: تو خوانده شدی تا نشانه ای باشی از یک معجزه، برای دو بنده ی پاک که بی صبرانه آمدنت را به جشن نشسته اند. درآن ثانیه سر به تعظیم فرود آوردم و قسم دادم به سیب، سپیدار و معجزه ی داشتن ِ فقط یک خدا که تا آخرین ثانیه ی هبوط سر به تعظیم دیگری بر ندارم و درمحضر خدا لحظه ها را به معصیت نسپارم تا فراموش نشوم از محبت نگاهش پر باشم از یاد و نامش. و من خدا را نشانه ای خواستم از نیمه ی گمشده ام در دنیایی که هیچ نمی دانستمش، آن زمان خدا مرا فیروزه عطا کرد در دنیای مادرم تا نشانه ای باشد برای یافتن نیمه ای که موجود شدیم با یک مشت خاک در لحظه یی مقدس؛
خدايا به ياد داري آن هنگام كه كودكانه برايت خنديدم؛ انگشتان پر از رحمتت گونه هايم را لمس كرد و زمزمه كردي: زيبا روي ِ‌هميشه كودكم، تو در سرزمين هبوط اندك تجربه خواهي كرد خنده هاي هميشه را، غم ِ‌ نگاه ِ خدايم هيچ زمان از خاطرم نمي رود. و حالا هر بار كه اتفاق ِ خنده را تجربه مي شوم جاي خالي انگشتان خدا بر روي لپ هايم هميشه چال مي افتد.
و من زاده شدم در دوازدهمین روز ِ یک مهر، پر از خنکای نارنجی ِ پاییز و دنیا از خنده های کودکانه ام زیبای ِ خدا شد. برای تجربه ی بیست بار گریه ی نبود نیمه ی وجودم روزهای زیادی نمانده تا این کودک دوباره برای داشتنت اتاق ِ آبی را پر از شمع بی حضوریت کند و تنها با یاد ِ محبت ِ نگاهت خاطره ی یک جدایی را مرور کند که چگونه بی هم شدیم. شاید دوباره شاکی شوم که چرا مرا به خاطر نداری، اما آخر خدا به من معجزه ی فیروزه داد که پیدا کنم تو را. باید تقدس این سکوت را بی حرمت نکرد تا آن زمان که خدا برایت فیروزه را نشانه کند. باید تا شکوه ِ یک عروج ِ به یادماندنی انتظارت را کشید. آن جا پرده های هبوط کنار می رود و من تو را خواهم داشت در سرزمینی که همه، خدا را بندگی می کنند؛ جایی که همه کودکند...!

3 Comments:

At 10:54 AM, Anonymous Anonymous said...

گمان نمی بردیم در این دنیا کسی باشد که دریای ِاکنون ِما را، خیال غرق شدن داشته باشد
و ...شب آغاز شد

گمان کردیم شب و شمع و خدا آخرین رسالت دل تنهای ما باشد
نشستیم کنار آسمان ِآرزو و انگشت به دهان برده ی پرواز شدیم
و ...ساقی نمایان شد

همراه ِ این شب های نا تمام، دل به
ناز ِ نگاه یک ستاره باختیم و گذاشتیم حافظ هر چه که می خواهد وعده ی سر خرمن ِ پیراهن ِ یوسف را بیاورد چشانمان پیامبرانه انتظار معجزه ی اسارت را کشید
و ...درد آغاز شد

به انتظار شب هبوط نشستیم و از دریچه ی تنگ ِ نفس بیست سال پرنده ی بغض آشنا آزاد کردیم
و دیدیم ای دلِ غافل یک آن ِ حضور ِ خدا روی ترنم بغض ها، یعنی عبادت ِ سال های زندگی
و...اشک نازل گشت
و...عشق آغاز شد

 
At 11:26 AM, Anonymous Anonymous said...

وقتی دستام خالی باشه
وقتی... غیر ِ دل ، چیزی ندارم که بدونم لایق تو
کودک نازم که چال روی ِ گونه هاش ، لمس ِ حضور ِ خداست ، سلام
می خوام باور کنی که امشب برای همه ی ما شب مقدسی ِ ، راستش می خوام از پشت این دستای خالی یه دنیا آرزو و اجابت رو توی همین چهار تا حرف و کلمه خلاصه کنم و فریاد بزنم : توی شب هبوط تو ، کنار ِ حلقه ی ِ نیلوفری نیایشت می شینم و برات دعا می کنم : اللهی هزار بار خدا داشته باشی

حافظ شب ِ هجران شد بوی خوش ِ وصل آمد
شادیت مبارک باد ای عاشق ِ شیدایی

تبریک ِ از ته ِ دل ما رو بپذیر:محدثه جانم : تولد ِ نازت مبارک

 
At 12:17 PM, Anonymous Anonymous said...

بسم ربک الذی خلق
فدای سرت هر آنچه از گذشته ، روبریم ایستادی و بر زبانی که روزی قسم خورده به وحدانیتِ حضورم شد، کفر راندی
فدای یک نفست اگر گاهی دلتنگ شدی و گذاشتی نگاهم به نیمه شب خشک شود و تو نیایی
فدای نجابتت
پیشکش ِ غریبانه ی ِ
نجوای ِ سکوتت ، لذت ِ پرواز
که امشب می خواهم دردانه ی همیشه ام را شگفت زده ی ِ اجابت ِ
آرزوی خدا شدن ، کنم
پس: بخوان
بخوان به نام پروردگارت
که حجت بر تو تمام شد و قرعه دعای حوریان به نامت افتاد
و تو برگزیده شدی در نیمه شبی آغشته به نیایش ، برای تا پایانِ عمرت، به معراج رفتن
دیگر تا هیچ وقت درد نداشتنت چند ساعت زمان بیشتر باقی نست برخیز و به پیشواز ِ دستانم بیا که تو را به هبوط می راند و شکر ِ پیوند بیست گذشته ی گمراه به بعثت را، به نگاهم بیاویز
که تو امشب جوانترین خواستنی ِ من از سهم ِ خدایی ام هستی
برخیز و باز آی : بوسه ی من مبارکِ تن ِ تازه ِ حضورت

 

Post a Comment

<< Home