Friday, October 06, 2006

ماه شصت و چهارم

ديدن تمام دنيا، توي عكس يادگاري
اونجا كه براي گريه، هي ترانه كم مياري
اونجا كه نبض سرودن، نبض خاطرات دور ِ
تو نموندي تا ببيني، لحظه هام چه سوت و كور ِ
داداشي توي ِ نگات، اون همه ستاره داشتي
ولي ما رو تك و تنها، تو سياهي جا گذاشتي
تو طنين هر ترانه، تو كنارمي هميشه
اما جاي ِ خالي ِ تو، با ترانه پر نمي شه
*********
هميشه حسوديم مي شد كه چرا تو بايد روز تولد سهراب سپهري به دنيا بياي و ماه كامل رو داشته باشي اما من فقط
سهم ماه دوازده روزه ي مهر رو نصيب بشم. داداشي پانزدهم هر سال برات به جاي حافظ، سهراب باز مي كنم تا يه عالمه خيابان خواب ها رو براي رسيدن به حجم سبز خدا با قايق پارو كنم تا برسم به آرمان شهر حضور تو. نيمه ي مهر امسال نبودنت داره پنج ساله مي شه، اما امسال با همه ي سال هاي نبودت فرق داشت؛ جوجوي تو امسال 20 ساله شد و بيشتر از هميشه دلش براي تو كوچيك شده بود تا پرواز كردن ثانيه ها رو توي اين دنياي جديد بهش ياد بدي. امسال نبودت رو بيشتر از هميشه احساس كردم؛ اما نشونه ي زميني تو اونقدر دور ِ كه نمي تونم حتي 26 سالگي ات رو پر از شمع كنم. اتاق سرمه ايم كوچكتر از اين ِ كه بخواد حضورت رو مهمون بشه. اما اون قدر گريه مي كنم تا نگاهم كني. مثل اون شبي كه توي خواب وجودم رو غرق ِ بوسه كردي و من توي بغلت اون قدر نفس كشيدم كه صبح تمام تنم بوي هميشه ي پيرهنت رو مي داد. ببين با رفتنت چطور نداشته هام رو ابدي كردي؛ داداشي يادت مياد بهت مي گفتم توي 20 سالگي ِ من قراره خدا يه عالمه گريه كنه، اما امسال بارون نباريد، خدا هم مثل ِ نگاه آسمونم پر از بغض بود، مي ترسيد اگه بتركه...! فقط ماه ِ من باريد، به اندازه ي تمام دوري ِ‌هبوطم، به اندازه ي تمام نبود ِ‌شونه هاي محكم تو كه از وقتي نيست براشون همتايي پيدا نكردم، به اندازه ي نبودن حتي نگاه مهراوه ام كه چند روزي ميشه چشمهاش پر از يه غم ِ‌ و من رو ياد ِ‌اون اتفاق هميشگي انداخت؛ به اندازه ي تمام اين ها باران ماه باريد. داداشي مي دوني راز اين همه آه توي معصوميت نگاه آسمونم چيه؟
با رفتنت به من معناي اي كاش رو ياد دادي، كاش توي اين چند سال بودي تا پانزدهم مهر، روز ِ هبوطت رو با هم خاطره كنيم؛ اما تو باز هم توي يه ماه ِ كامل ديگه عروج كردي و اي كاش رو برام جاودانه كردي

0 Comments:

Post a Comment

<< Home