Wednesday, December 13, 2006

ماه هشتادم

سرد است اما یخ زده را تدبیری نیست، برای هراسی از مردن! اینجا فاصله ها میلیمتری نیستند؛ عجیب زیادند به اندازه ی تمام ِ مردگان ِ خاموش ِ قرن های بیگاری، قرن های جاهلیت ِ فراموشی ِ سیب ِ سرخ حوا! فاصله ها عظیمند اما دل ها را چه باید کرد که تار ِ مویی دوری نباید توصیف. این همه ابهام در فرو بردن ِ گلایه هایی که حق است شکایت، حق است فریاد ِ بی عدالتی سر دادن؛ اما آخر دل بزرگ شد به اندازه ی خدایی ِ تمام قامت ِ بی مثال ِ عشق در همین اولین هفته ی یک سالگی اش... می بینی شیرینی سلام را خشکید لبانم، بی اشاره ی یک انگشت ناخودآگاه آوایش لرزید و مُرد...! مگر نه این است که مرگ تولدی دوباره است به عمق جاودانگی ِ هبوط ِ بشر؟ و من جاودانه خواهم شد در پس ِ همه ی سایه های تیره گونی که از واژه ها پل ساختند تا فهمی شاید، گمشده های پس از گریه های نوزادی ِ تولد من؟ حکایت می کنم عروج ِ پله پله تا خدا را که تنها نبود لحظه هایم با برگه ی نقاشی شده از فقط تو، نگاهت، لبخند ِ انتهایی ِ چشمانت و تنها نیست هر چند بی ذره ای شوق در قدم زدن برای شنیدن ِ صدای درد ِ برگ که همیشه پاییز را گریه کرد، که چرا توانی برای سایه بانی ام را نداشت؛ توانی از تحمل ِ سوز ِ سرمای ِ آذری و در آخر سقوط از شاخه ی مادری اش برای له شدن ِ همیشه زیر ِ چکمه ی عابران ِ باران گرد شاید بی سرانجام.
قشنگ ِ همیشه دوست داشتنی! دل خدا را بزرگ شد اما برای لمس ِ حضورت کوچکتر از حتی یک برگ، تُرد و شکننده شد. این همه نبودت را برایم مشق عادت دیکته نکن؛ من هیچ وقت املای خوبی نداشتم ها! حتی همین روزهای بی تپش برای یک عبور برایم رنگ ِ تکرار ندارند گر چه بی تفاوتی ها روحم را می افسرد اما من ناگزیری ات را انتظار می کشم. نمی دانم اگر در آن حیاط دیگر سایه ای ازمن نباشد همه چیز رنگ فراموشی می گیرد؟ هر چند، باران ِ ماه مدت هاست برای فراموش شدگان مرثیه ی خوشبختی از هر چه گمنامی است می دهد، باکی نیست من همین کم را برای بیان بی دلی ام دارم. اما باز هم (سه نقطه...)

0 Comments:

Post a Comment

<< Home