Tuesday, November 21, 2006

ماه هفتاد و ششم

هدیه ی تنها "قریب ِ" غربت ِ شب های آذرماهی ِ پر از هراس ِ رفتن، کوچ، پروانه های بی بازگشت...بهت ِ کودکانه ام که می ترسی از کلام، از فراموشی هر چه واژه هایت، می ترسی از غریبه های ناآشنا که تهدید می کنند هر چه تمنای پاک ِ خواهش بودنش را!
خدا نشسته، روبروی ِ تو، گریه کن، اشک نداری؟ التماس کن، درخواست نداری؟ بگو تمامت را هر زمان که خدا را صدا می زنی، هر بار بهانه اش می کنی تا تماشا کنی هبوط خدای کودکت را، بی جواب راهی ِ عرش می کنی دست ِ خالی... بس نیست؟ ببین خدای ِ کودکت هر بار به خاطر نفس های ِ بریده ات هبوط می کند نادیده می گیرد هر چه عظمت عرش را برای پاک کردن مرواریدهای عشق روی گونه هایت که هنوز جای انگشت هایش را چال می افتد! اما تو فراموش می کنی چون وجودت فراموش شده ی ذهن تنهایش شد، عجیب. گم شدی در شلوغی ِ افکارش. حسودی می کنی وقتی به اندازه ی یک برگ ِ پاییزی معیاری برای دوست داشتن بی بهانه ات پیدا نکرد اما تا ابد فراموش نشدنی ِ ذهن ِ تو شد؟ راستی چه طور این تنهایی را باور نکردی؟ عزیز ِ کودکم تو حتی ردی از چشمهایش را نداری... خاطره کن هر چه احساس ِ عظیم ِ آخر ِ یک روز داغ ِ تابستانی اش را. خاطره کن بی کرانه های نگاهش را که گمان بردی، فقط گمان بردی مال ِ توست. ببین چه بی تکیه گاه حتی نگاهش شدی. سادگانه های بی حواست را خاطره کن توی صندوقچه ی آرزوی یک حضور. ای بغض ِ بی قرار دیگر بهانه ای برای مخفی کردن قطره هایت نیست. کسی نمی بیند تا بی بهانه بودنشان را بخندد

0 Comments:

Post a Comment

<< Home