Tuesday, October 24, 2006

ماه شصت و نهم

و تنها یک مشق نانوشته! همین برای بهانه شدن یک حادثه کافی است. برای سیلی سرخ دزدان ِ بی مروت ِ الماس های درخشنده ی نگاه ِ تو. و من تاب خواهم آورد؟ بمیرد هر چه سیلی ِ سرخ بر گونه های معصوم ِ کودک ِ تنهای خدا. بمیرد هر چه حسرت ِ چشمانی که سرخی سیبش را فیروزه شد. به یاد داری که نماز ِ حضورت را در صحن ِ خدا پاک شدم. مقدس است ثانیه های فقط تو! متبرک است نام ِ آسمانی که زمزمه های دل شکستگی های کودک یک خدا شد. و همچنان در حال ِ زیبا شدن هستم با سحر ِ بی اعتنایی ِ وجودت. گمان بردن عبور از خیابان ِ نقره ای شب در ترنم شبانه ی چشمان مه گرفته ی من محال نیست. خیال کردی مه نوید ِ باران است؟ نه، شوق یک باران گریه است تا تمام دنیا از پشت پنجره ی چشمانم برق بزند. تا نورها بشکنند، آدم ها تخیلی تراز هر چه بُعد شوند. دنیای قبل و بعد از باران باید ابدیت چشمان ِ هنوز در حسرت ِ مهرم را زنده باشد. و روزها چه با شتاب من را از اتفاقم دور می کنند، از شب ِ بیادماندنی من، خدا و تو! ببین همیشه خدا میان ِ ما حجاب ِ زیبای نبودن هاست.
***
گلکم، برای لحظه هایی که همیشه با یاد ِ تو پر می شه می گم از آسمونی که تنهای یک عالمه فرشته شد توی سرزمینی که خاکش سرخ ِ مریخ ِ، از قلبم که آخرین روزه ی بیست سالگی اش رو توی غروب پرند با یه عالمه غم افطار کرد. وقتی تمام جاده با همه ی دور با همه ی نزدیک برام آسمون شده بود، فرشته ها از روی سقف ِ سرویس ِ دانشگاه آویزون شده بودند محو ِ آخرین نیایش های چهار تا بیست ساله اشک می ریختند. شنیدن کلمه ی خدا بزرگ است اون قدر لذت بخش ِ که می شه بعدش یه عالمه زالزالک رو ن
نَشسته خورد. لبخند راننده ی مهربون برای لقمه ی نون و پنیر، خنده های پر از چهار تایی که ماهی می شدن توی نیلی آسمون ِ شب، با غصه ی تموم شدن پر از گریه بود. می دونی اون موقع فرشته ها چی کار می کردن؟ برای هر دونه ی زالزالک نشسته ی ما دعا می خوندند.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home