Monday, December 25, 2006

ماه هشتاد و یکم


از گفتن یک همیشه باید به تمام ها رسید. باید هر بار زمزمه کرد رفتار ساده ی گنجشک را تا ماه بی جواب تمام ِ نبودن ها نباشد؛ باوری هست که درد دارد حضور ِ فرشته های جرثقیل شده؟ گمان می کنی ساده بود لبخندها را فروبردن برای روزهای فقط با تو! مبادای حضوری که در امتداد ِ فاصله های 10 قدمیمان ثانیه ها را زیاد می شمارند. آخر چه کنم که آینه هایم دیوار شدند برای عبور شفاف از عمق رد ِ نگاهت! فراموشت شده که تمامت را به ایمان ِ سبزپوش ِ روی تاقچه ی چوبی ِ اتاق ِ آبی ام قسم دادم که تو همان گمشده ی روزهای کویری ِ در حسرت ِ خدایم بودی؟ روزهای بی ثانیه که حس ِ از دست دادن ِ یگانگی ِ تو و هبوط، از بهشت ِ خدایی ام شب و روز را اشک باران ِ چشمانم کرده بودند... پیامبرانه معجزه خواستم در آن روز ِ پاییزی تا برهان باشد برای پچ پچ ِ های دیگران؛
تمام ِ تنهای ِ من! نگاهت آغوش دارد در روزهای تبعیدی ِ پر از کلمات ِ قلمبه سلمبه ی کتاب های همه اش زبان اصلی. زمستانه ی گلدان را باید سیاهپوش باشم تا نوید ِ سپیدی ِ برف بشوید تمام ِ دلتنگی هایش را برای یک روز شاید از پله های نردبان ِ گوشه ی حیاط، گرمای سوزان چپ ِ آغوشت را سلام کنم.
آنقدر سبک شده ام تا بی پروایی ِ قدم هایم هنگام عبور از چاله آب ِ یخ زده نشکند بلور تنهایی اش را حتی بی اراده

0 Comments:

Post a Comment

<< Home