Tuesday, February 13, 2007

ماه نود و یکم

وقتی تو عزیزترینی برای قلبم، وقتی باید شاهد همیشه های پس از باران ِ نگاهت باشم داقون می شم؛ اونقدر شکننده که می خوام فریاد بزنم تا حتی اگه گوش هات رو گرفتی بشنوی که اگه نباشی من می میرم. که اگه نفس هات بریده باشه من بی هوا تر از خفه گی می شم. دیگه نمی تونم باور کنم که همه چیز خوبه! دیگه نمی تونم شاهد درد کشیدنت باشم ولی فقط گریه کنم خسته شدم حتی از گریه کردن هایی که شک دارم حتی خدا رحمش بیاد. گلکم کاش صخره بودم کاش یه جای محکم بودم که همه ی بغضت رو سنگین می شدم اما تو را به من هم اعتمادی نیست... دیگه تاب دیدن نگاه ِ ترک خورده ات را ندارم. از خودم بیزار می شم وقتی با دیدنت سرم رو پایین می اندازم، دیگه تاب ندارم فریاد های دلت رو بشنوم و فقط غصه بخورم و گریه کنم تا شاید خدا ما رو ببینه. شنیدن ِ هوای نفس هات که من هیچ کدوم از کلماتش رو نفهمیدم! تو وجودم را خط کشیدی؟ حتی از من هم ... حاضرم تا نهایت آبرویم پیش ِ خدا دعا کنم تا لذت ِ دانستن رو درد بکشی نه ناامیدی از بودن !! باور نداری وقتی سرد شدی از کنارم که رد شدی من با تمام ِ وجودم شکستم، با دیدن ِ رنگ پریده گی ِ حضورت سلام توی گلوم بغض شد؛ از من هم مخفی ... من شیشه ای ِ دورنت رو دارم پس چه طور باور می کنی بی خبری های هر روزم را؟ شنیدی که تا آخرین قطره ی دورنم برای تو آیه الکرسی خوندم تا شاید خدا از تو برام خبری بیاره، هزار اما و اگر داشت ذهنم رو می پوسید ولی بلند بلند می خوندم تا همه ی آدمکا بشنوند:
خدا یکتاست و جز او معبودی نیست. زنده و پاینده است. نه چرت می گیردش نه خواب. هر چه در آسمان ها و زمین است از آن ِ اوست. کیست که در پیشگاه ِ او جز به اذن ِ او شفاعت کند؟

0 Comments:

Post a Comment

<< Home