Monday, January 29, 2007

ماه هشتاد و ششم

شب ِ سردی است و من افسرده
راه ِ دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدم ها
سایه ای از سر ِ دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چه قدر تاریک است
خنده ای کو که به دل انگیزم
قطره ای کو که به دریا ریزم
صخره ای کو که بدان آویزم
مثل ِ این است که شب نمناک است
دیگران را هم غمی هست به دل
غم ِ من لیک غمی غمناک است...
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل ِ من
قصه ها ساز کند پنهانی

0 Comments:

Post a Comment

<< Home