Wednesday, February 14, 2007

ماه نود و دوم

به یاد داری که در دورها پیش غریبه ی آشنای دلم مهمان بودی اما حال تمام ِ نفس های بریده ام به بازدم ِ نگاه ِ تو بند است. اخم کن، بی تفاوت تر از همیشه فقط رد شو اما بغض نکن. این همه را سنگین می شوم اما وقت ِ باریدن من بی تاب ترین عالم می شوم به من امیدی نیست. آخر خوب ِ من این را که می دانی باران ِ ماه فقط مال ِ توست یا همین کم را هم انکار می شوی؟ من چگونه از رنگ ها سخن به زیبایی بگویم و آسمان های ابری را به بی کرانه ی ماه ببارم اما تو نباشی؟ مهرواه ی بی بهانه ی بودنم ، دور می شوی؟ می خواهی از من دور شوی؟ خسته شدی؟ باز هم می نویسم تا فیروزه ای شود تمام ِ تنت تا بعد از دورها نبود فراموشت نشود لالایی های کودکانه ی یک جوجو را! امشب چه دردی دارد کمین شب ... تب دارد ثانیه های کابوسی از انجماد بعد از عبورت، پیشانی نوشته هایم خیس ِ گرمای گُر گرفته ای می شود در عمق ناباورانه ی ذهنم که تمام ِ تنفر بودی برای چشمانم که فرصت نداشت سلامی را نگاهی را...چقدر وقتی در باران ِ ماه می نویسم به چشمهات احساس ِ نزدیکی می کنم می دونم رویاست تصور تیله ای ِ نگاهت که دارن واژه های کودکانه ام را پرواز می کند اما اعتماد عجیبی برای دلم آرامش می آورد که تو می دونی این جا فقط مال ِ توست، من همین کم رو دارم، مبارکت باشه که من همه ی منم رو امشب در تو داشتم؛ بی خودی امروز همه اش بغض می کردم، می خوام تمام ِ عشق ِ داشتنت از خدا سپاسگزاری کنم و باز هم خدا رو عاشق شوم

0 Comments:

Post a Comment

<< Home