Thursday, March 01, 2007

ماه نود و هفتم

برای باش شدن در ثانیه های پر تپش ِ نیاز دستان ِ خدایی برگ ِ پاییزی ِ پر از ترحم هم، کم می آورد تا گوش کر کند این انفجار ِ دلی که در همین نزدیکی ها آب می خواهد تا شاید عطش ِ خواستنش را فروکشی، شاید...! سرمازده ی این اسفند ِ دل خوش کرده به برف های یخ زده ی گوشه ی جوب هم دلش تابشی از نوع ِ مهر نارنجی خواست. و تازگی ها من چه بی پروا عبور می کنم بی ترس از خشکیده ی وجودم که درد می ساید طراوت به یغما رفته اش را. همسایه ها خوابند ولی خوابم نمی آید. کاش برای شب های بی تو فکری شود؛ جانماز همیشه بوی تو را می دهد هر بار که زمزمه می شود سلام، خدایا...امشب از آن غریبانه هایی است که دلم عجیب حجم ِ سرد ِ نگاهش را گزگز می کند. سوزش ِ بی حسی شده در تمامی وجودم که رنج نیست حتی گاهی به سرخی پیراهنش چنان پر حرارت می شود که گُر گرفتن مثال ِ کمی نیست. در دنیای ِ دیوانه ی دیوانگی کسی را هم صحبت شدن با شهروز هم مثل ِ قبول ِ یک شاخه گل ِ کنده شده از باغچه، سرسری و بی احساس است. حتی تمام ِ شرایط برای ندیدن، برای نشنیدن تو آماده است تا باور کنم فراموشی ِ این ذهن ِ هپروتی را!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home