Friday, May 18, 2007

ماه صد و بیست و دوم

می دانی این روزها چه قدر بی تویی عذاب آور شده؟ ... ما خواهیم مرد در نجابت ِ ثانیه هایی که سکوت، شرم دوست داشتنی همیشگی اش شده. و من عاشق تر شده ام برای رفتن به استقبال ِ مرگ که مردن با تو عجب لذتی دارد! وای که چه حریص ِ خنده هایت شده ام؛ ذهنم خالی شده و هیچ تصویری قادر نیست برای ساختن یک پاذل از آخرین نگاهت. چه دور است اما به من از فرسنگ ها دوری ِ تو، گرمی ِ هُرم ِ نفس هایت رسیدنی است، نفس های ِ تویی که بی تکرارترین حادثه شدی تمام ِ مرز ِ بیست سالگی ام را. همه ی دلواپسی ها و دل آشوبی های این دوری را ثانیه شماری می کنم تا تقدس ِ آن، آیه ای باشد برای بشارت ِ یک صبح؛
آسمان ِ فقط فیروزه ای؟ تو می شود سقفی باشی برای باران ِ احساسم و من بی اختیار مثل ِ همیشه بی بهانه روزهایی را نقاشی کنم که برای همه نوشتم، هیچ پرنده ای به ارتفاع ِ من نرسد. وقتی برایم باشی هیچ هم نمی تواند به ارتفاع ِ بال هایم رسیدنی باشد