Saturday, June 02, 2007

ماه صد و بیست و هشتم

از گفتن ِ هر چه توست می شود به تمام ِ تو رسید اما با پرداخت ِ سنگین ِ یک تاوان به اندازه ی تمام ِ من برای یک همچون تویی که بی اندازه می خواهمت باشی، تازه تر از همیشه، و لبخندهایت رویای هنگام خوابیدنم می شوند، تا شاید که خوابم برد و خواب ِ خوش ِ حضورت را پررنگ تر ببینم. اما مگر برای خواب دیدن باید چند بار دعا کرد. می دانی چه ام شده من تازه فهمیدم که بلد نیستم دعا کنم می بینی که چه بی هیچ شده ام برای یک درخواست که خدایا می خواهم یا نمی خواهم. می شود برای عبور از روزهای شب رنگ شده که چوب خط می کشند برای پایان یافتن همه ی خردادی که می توانم بدانم روز ِ آغازت چه رنگی بوده برایم باشی کوچک حتی، تا دلم نگیرد برای این مدت ِ نداشتنت؟ وای که اگر بدانم چه روزی است، همه ی دلم را یک جا برایت آذین بندی می کنم تا همه ی شهر بفهمند دلم جشن ِ آمدنت را کودکانه بادکنک باد می کند و در اوج ِ صدای سلامت همه را با سوزن می ترکاند. آخر نمی دانی که تمام ِ زندگیم با اسم ِ تو آغاز می شود... وای که چه لذتی دارد وقتی آغاز می شوی و من پر از آذین می کنم تمام ِ دلم را می خواهم همه ی باران ِ ماه برایت لبخند ِ از ته ِ دل باشند
پس تا کی باید منتظر باشم که کسی حرفی برایت تبریک کند و من از شوق ِ آن روز هوا را پاییزی کنم محشر!