Tuesday, May 29, 2007

ماه صد و بیست و ششم


دلتنگ می شوم وقتی تمام ِ دلتنگی ات را قورت می دهی بی انصاف! می دانم برای ِ دیدن ِ من، چشمهایت هنوز به عینک محتاجند و من آیا پشت ِ عینک ِ چشمانت زیبا هستم؟ به اندازه ی تمام ِ لحظه های بی خودی ات، بی خودترین شده ام؛ یک مست ِ روان گرد که برای نمی دانم چه بیچاره شده. می دانم چه! برای یه همچون واژه ی دو حرفی ِ تو، باران گرد آسمان ِ بی باران شده بود که بالاخره خرداد هم باران نمناک شد. هنوز خرداد است؛ کاش می فهمیدم میلادت را تا زیباترین واژه ی کادو پیچ شده برایت هدیه می دادم. می بینی من همین واژه را دارم برای آخرین تلاش هایم در مقابل ِ تمام ِ خودخواهی ِ تو که می خواهی خوب باشی برای آینده ی نبودنت در ذهن ِ من؛ می دانی صدای ِ من چیست؟ همه اش از برخورد امواج ِ صوت ِ من به هوای نفس های ِ توست. ولی گمان می کنم برای تو هوایی ندارم که موج ِ صوت ِ حرف هایت را شنیدن نمی شوم... برای همه ی بی نفسی ام شرمنده، ببخش که هوا نیستم تا با خوردنش احساس ِ زنده بودن داشته باشی، بیشتر طنابم برای لحظه های خفگی خواندن، که عجب جمله های بی سر و ته یی برای قلبت سرودم. وای که چه دلتنگ می شوم وقتی دلتنگی هایت را یک جا قورت می دهی؟! گمان می کنی با دیدنشان دیوانه تر شوم؟ خبرنداری که کار از کار گذشته من دیگر وجود ندارد. خبر نداری مدت هاست آسمان ِ من شده ای اما خودت را به لحظه های بی خودی ات می سپاری تا نبینی همه ی دلدادگی هایم، شاید که فراموش کنی هر چه تا به حال مگس وار زمزمه کردم تو را. کاش کودک تر از همیشه ات بودی... آن قدر کودک که برای نگاه هایش قفس نسازد. رها باشد برای همه ی درخت ها تا لانه های گنجشککان ِ آواره دست خوش ِ ناخوشی ِ گاه و بیگاه هوا نباشد. امروز تو را دیدم مثل ِ همیشه از بالای عبورهایت، اما مرا ندیدی باز هم مثل ِ همیشه های همیشه پشت ِ درخت بی توت ِ حیاط.

1 Comments:

At 12:44 AM, Blogger Zahra Ebrahimpour said...

مهمان خيابان نقره اي شب مي شوي؟

 

Post a Comment

<< Home