Saturday, May 26, 2007

ماه صد و بیست و پنجم

می دانی واژه سازی از روزهای بی نگاه، روزهای بی حتی عبور، چه صبورانه تمام ِ اضطرابم را لبریز کرده که یک کلمه حتی بنویسم. تحمل همه ی راه ِ آمده در کنار ِ تحمل ِ این روزها کم می آورد. گمان می کنم تمام ِ وجودم به مرحله ی شکایت رسیده. شاکی اند برای این همه بی جوابی ِ ثانیه هایی که می دانم بودی، اما اصرار داری که نبودی، که نیستی، که نمی خواهی باشی. حجم ِ روحم زیر ِ بار ِ تمام ِ عصبیت ِ دورنت در حال ِ فروپاشیدن است و ازکسی کاری ساخته نیست. می خواهم مرهم باشم، خسته شدم از همه ی ثانیه های سنگ ِ صبوری ِ واژه هایم. تمامی ندارد این کُمای یک سال و نیمه، باور کن که بس است، همه ی خودزنی ها که چراهای ذهنمان بی جواب است؛ نه من توجیهم برایت و نه تو پاسخی برای ذهنم. نقل ِ این همه منطق سرایی چیست؟ من تا کی مرور کنم همه ی کویر را تا به یاد بیاوری که تمام این لحظه ها بود. باور کن که بود. من دیگر مشت ِ خالی چه کنم که دلیلی برای همه ی علاقه ام کم آوردم. می دانی محکومم نبایدهای دیگران را پذیرا باشم اما من همه ی راه را آمدم. کسی مرا قادر نیست بازگشت رقم زند. حتی رنگ ِ تنفر ِ چشمان ِ تو. ولی تو همچنان در سمت ِ سکوتی که ثابت کنی چه؟ که ثابت کنی همه ی این راه بازی ِ کودکانه بود و فراموش می شود ذهن ِ درخت ِ توت که چه بی صبرانه برایش از قدم هایت شعرمی ساختم وصدای خنده هایش گوش گنجشک های سیر ِ ایسنا را کر می کرد؟! بی انصافی است همه ی پاک کردن تمام ِ باران ِ ماه در نگاهت. راستی برای ِ من چه فرقی دارد که هست و نیست یکی دارم و در پس ِ خرنازه های شب ِ هپروتی باید شمع روشن کنم مبادا جمله ای از قلم جا بماند و واژه ای از سوی ِ چشمانم. می دانی تمامش چیست؟ دفترچه ای از احساس ِ شاعر شدن ِ دخترکی که همه ی شهوتش را پاک و مقدس بوسید و عجیب دل به تیک تاک ِ ساعت، شمع را تا نیمه رسیده فوت می کرد.

0 Comments:

Post a Comment

<< Home