Sunday, May 20, 2007

ماه صد و بیست و سوم

می دونی امروز با خودم کجا ها بردمت؟ یه جای ِ دور، توی کوهپایه ی شهر. اونجا رویای ِ حضورت رد ِ پا داشت؛ حتی سایه ی وجودت روی زمین حرکت می کرد. من بلند بلند آواز می خوندم و تو فقط روی ِ یک تخته سنگ نشسته بودی و گوش می کردی، فقط همین! کنارم راه می رفتی مثل ِ همیشه ی راه رفتنت، و من از خنده ریسه می رفتم، بد! وقتی می رفتم تو فکر، نگاهت پر از دلتنگی می شد و برام زمزمه می کرد همه ی تنهایی اش رو، و به رخ می کشید زخم هایی که روحش را تیزی ِ بدی کشیده، منم کم نمی آوردم و شروع می کردم مرثیه خوانی براش و همه ی نداشته هایم را به رخش می کشیدم، شاید که بی حساب ببینه همه ی کل کل کردن هام رو. آسمونم! خبر نداری که امروز خیلی برام درد ِ دل کردی بیشتر از چیزی که من همیشه داشتم؛ من فقط گوش دادم به تصور ِ نوازش ِ کلامت و آروم آروم گریه کردم که حتی رویای ِ تو هم متوجه درد ِ این همه به دوش کشیدن ِ واقعیت را باور نشه. می خوام از ته ِ دل، خنده های ِ همیشه ات رو، آروم بخواب تا برات لالایی ِ پشه هایی رو بخونم که وقتی دارن از پارگی ِ توری ِ پنجره ی خونه آبی ِ رد می شن، احساس می کنن از مرز ِ دنیا عبور کردند و وارد بُعد جدیدی از عالم ِ هستی شدن؛ غافل از اینکه این جا هم یه خونه است با همه ی ابعاد چهارگوشیش. می خوام دفاع کنم از تفکرات همه ی پشه ها کهِ همه چیز راست ِ حتی دروغ ورود به خونه ِ چند بعدی فضا ! می خوام بگم که تو با همه ی تضادهایی که می خواست من رو با همه ی قدرتم از پا دربیاره، برای ِ من دنیای ِ عجیب ِ دست نیافتنی هستی و من برای اتفاق ِ داشتنت، بد خدا را سپاسگزار شدم به خاطر همه ی بخشایندگی ِ بی نهایتش؛ تو شده ای حکمت ِ نفس کشیدن های گاه و بیگاهم، هر بار که شیطنت می کنم تا طعم خفگی را درک کنم، دوباره برایم همان آسمانی می شوی که شب هایش همه پاییزاست!