Saturday, June 16, 2007

ماه صد و سی و دوم

باید بروم، خیلی زود. زودتر از ثانیه ای که تصمیم می گیری به آسمان نگاه کنی. باید بروم تا نفس هایت تشویش ِ حضورم را نداشته باشد. باید این روزها با آفتاب کلنجار روم چون تصور خنکای سایه ی حضورت در کنارم فقط یک رویا ست. باید بروم خیلی زود. به سرعت خط خطی نمایش ِ شهاب های اسدی که زمستان ِ یخ زده هم نتوانست از رفتن بازدارد و من سرما خوردم شدید. باید یک جعبه ی جدید مداد رنگی بخرم، نقاشی ِ چهره ات هنوز بی رنگ باقی مانده. باید بروم تا آشنا نباشم برای هر تشابهی که از چهره ام دیده می شود. تا دلهره نگیرد نگاهت؛ وای اگر که دوباره ببینمش! باید مهاجر شوم نه در نگاهی یا آهی. باید مهاجر شوم در کناره های سواحل ِ دور ِ نگاهت. معتکف ِ یک دنیا که فقط برای ِ توست اما نمی بینی مرا چون باید بروم، خیلی زود. باید در خلاء میان فاصله های ِ کمتر از یک قدم محو شوم تا به یاد نیاوری هر چه صوت ِ کلامم را. تو زمینی نیستی و من روی هوا راه می روم. می دانم دلتنگم نمی شوی اما برای همه ی دلتنگ نشدنت دلتنگ می شوم. واژه های علاقه ام مردنی نیستند اما باید به پیشواز ِ خفگی ِ مزمنی دست ِ گل ببرم. پر از گل های ِ لیلیوم ِ زرد! برای ِ خودرو شدنم تا علف شدن فاصله ی کمی است. وای که باید بروم خیلی دور... خداحافظی نمی کنم اما باید بروم تا مثل ِ گذشته هایت راحت تر نفس بکشی. دلم برای هرچه طعم سقوط تنگ شده. دستانم همچنان باز است. چه لذتی دارد معلق شدن ِ دوباره. اصرار نمی کنم فراموشم نکن تا لحظه ی بازگشتم چهره ام را به یاد بیاوری اما برایم جاودانی و پرنمی شود هیچ چیز در رد ِ قدم هایت بر روی قلبم. من برای مدتی باید بروم خیلی زود. نباید طروات ِ بهاریت را با چشمانم به گل های زرد ِ خزان ِ دل انگیزم مهمان می کردم. این تنها هدیه ایست که می توانستم برای میلادت که آخر نفهمیدم چندمین ِ بهار است داشته باشم. من تو را داشتن بس است برایم همیشه باش هستی، گرچه نبودم در بازدم ِ نفس هایت. شاید تاب نیاورم و دوباره نوشتم حتی اگر چهره ای برای دیدن نداشتم. ببخش که بی اراده باید بروم. این تنها نبود، چهره ات را که نقاشی کرده بودم هنوز لای کتابم توی فایل ِ سرویس باقی مونده و جرئت ندارم... می خواهم برای برگشتنم بهانه ای داشته باشم.