Thursday, July 05, 2007

ماه صد و سی و سوم

و من جان ِ تازه یافتم برای دوباره چکه چکه شدن تا واژه ها برایت از سر بگیرند ترانه های کوچکی ِ دلم را، که تاب ِ نبودنت را نیاورد و امروز برای ِ من بودی. چقدر همه ی داشتنت هیجان انگیز است وقتی خودت هم نمی دانی هم قدمم شده ای. وقتی جای ِ قدم هایت ستاره های چشمک زنی می شدند تا گم نکنم، سایه های حضورت را؛ سایه ات به دنبالم می دوید و در مشتم جا می گرفت. مثل ِ قبل نبود، جا گرفت و من در مشتم لمس کردم همه ی خنکایش را که چه طعم ِ به یادماندنی برایم داشت بستنی ِ ناخواسته ی تو! برای من ساختن ِ همه ی بازی های کودکی کار ِ ساده ایست، وقتی شیطنت ِ چشمانت آمیخته ی کودکی ِ خنده هایم همه اش در قدم های قرمز ِ سه بندی هیجان به بار می آورد شیطان هم برایم تعظیم می کند. عابرهای خیابان چهره ی تازه ی تو می شوند و من همه را اشتباه می گیرم. وقتی روزها خواب نمایم می کنند، تمام ثانیه هایی که چشم بندی کردم صحنه های یک رویا می شوند که راستی آن شب بود که قدم هایش را از این سر ِ خیابان تا آن سر ِ خیابان شمردم؛ چند تا بود؟ آهان ...! نمی ترسم که سرخ شوم یا رنگ پریده باشم در هنگامه ی شیطنت ِ نگاه هایمان در فاصله ای که زیاد هم دور نیست. ت واخم نمی کنی اما خنده هایت پشت ِ نقاب ِ جدیت ِ قابل ِ تحسین مخفی می شود اما من خنده باران می شوم، پر از ورجه وورجه های از روی سرخوشی، مستی، مدهوش و بی هوش. زیر ِ لب می گویم خواهی آمد، وقتی که خواهشم پیش دستی می کند نیاز ِ یک کلمه ی سه حرفی را که در خلاء سنگین ِ یک من و تو، سرخ شده و نمی خواهد نصیب ِ دست فروشان ِ زیر ِ قیمت فروخته شود.