Saturday, July 07, 2007

ماه صد و سی و چهارم

به دست هاش فكر كن هر چند مغرور، مجبور شدند برايت جمله هاي هر چند كوتاه خلق كنند. به احساسي كه سر ِ‌ انگشتاش جمع شده بود و با اكراه ِ تمام روي كليد هاي سرد مي رقصيد. به چشم هاش فكر كن كه با نگاه به جمله هاي بي سر و ته ِ تو گرد شده بود و لب هاش كه سكوت رو توي همه ي اين مدت قشنگ تر ديد. شايد به اين فكر نمي كرد كه واقعا تو چمدون جا ميشي يا بايد براي قاچاق ِ همه ي احساست حاضر بشه تو جيب هم جات بده. واي، به اين همه لذت فكر كن كه تو مي تونستي بي بهانه فقط بنويسي و اصلا منتظر جواب نمونده خط ِ‌ بعدي رو با يه عالمه نقطه باهاش بازي كني . تو ثانيه هايي كه مطمئن بودي دست ِ چپش رو مشت كرده، مي خواد به جايي بكوبه و داره يك دستي تايپ مي كنه. فكر ِ اين رو نمي كرد كه قلبت طاقت ِ اين همه فشار رو نداره. دست هاش به دنبال ِ‌ رهايي بودن اما تو رهاشون نمي كردي و وادارش مي كردي تا با تو برقصه، با همه ي غروري كه اون رو جذاب تر از هميشه مي كنه. لذت ِ بي پاسخ موندن ِ همه ي سوال ها پر از خنده هاي بلندي مي شد كه چشم هاي گرد شده ي اون رو تصور مي كرد كه عصبانيه؛ خيلي عصباني! به قايم شدن ِ‌ وجودت زير ِ‌ ميز تا كسي لرزش ِ‌ چهار ستون ِ بدنت رو نبينه، وقتي مجذوب ِ‌ اظهار بي تفاوتي انگشتاش براي حتي يك كلمه مي شدي و از همه ي خسيسي ِ‌ احساسش براي يك بار ديدن فرياد ِ سرخوشي سر بدي كه چقدر بي اندازه خواستني شده. عجيب بودن همه ي محتويات ِ كيفت كه امروز پر بود از نشونه، پر بود از خاطره تا به وقتش براش پرده برداري كني. اما اون مي دونست كه حضورش همه ي برگه هاي بي خودي ِ تو رو به باد داد.
من انكار همه ي بودنت را در ثانيه هاي بي قراري شبانه ام مي پرستم